قصه های تازه
قصه های تازه
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

پایانی که شروع شد

آدم‌ها ناگهان خداحافظی نمی‌کنند. ناگهان دلسرد نمی‌شوند و ناگهان رابطه‌ها را پایان نمی‌دهند. هر خداحافظی‌ای، هر دلسردی‌ای، و هر پایانِ تلخی، زیر سایه‌ی هزاران سکوت کوچک شکل می‌گیرد. یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی آن آدمی که روزی همه چیزت بود، حالا به غریبه‌ای تبدیل شده. اما این فاصله ناگهانی به وجود نیامده. از همان زمانی شروع شده که یک «دوستت دارم» را برای گفتن خیلی سخت به زبان آوردی، یا وقتی یک احوال‌پرسی ساده دیگر مثل قبل شوق‌آور نبود.

رابطه‌ها به آرامی از هم می‌پاشند؛ درست مثل دیواری که آجر به آجر فرو می‌ریزد. هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شود که آن لحظه‌ای که همه چیز شروع به فروپاشی کرد چه زمانی بود. شاید آن لحظه که دیگر دستی برای گرفتن پیش نرفت، یا آن شبی که هر دو نفر در یک تخت خوابیدند اما کیلومترها از هم فاصله داشتند. شاید در آن نگاه بی‌جانی که به لبخند طرف مقابلت خیره شدی، لبخندی که دیگر هیچ جرقه‌ای در دلت ایجاد نکرد.

این درد آرام و بی‌صداست؛ خفه‌کننده. آدم‌ها فکر می‌کنند خداحافظی‌ها ناگهانی‌اند، اما درد واقعی، زمانی است که بفهمی خداحافظی‌ای در کار نبوده، و تو مدت‌هاست که به تنهایی در این رابطه قدم می‌زنی. هر روز ذره‌ای از آن علاقه از بین می‌رود، مثل شمعی که کم‌کم خاموش می‌شود. شاید برای مدت‌ها تلاش کردی که آتش رابطه را روشن نگه داری، اما در نهایت خسته شدی. دیگه حرفی برای گفتن نمانده، سکوت جایگزین همه‌ی احساسات شد، و حالا تنها چیزی که باقی مانده، سایه‌ای از چیزی است که روزی دوستش داشتی.

اما درد واقعی از اینجاست که می‌فهمی تو هم بخشی از این فروپاشی بودی. تو هم ساکت شدی، تو هم سکوت را انتخاب کردی. شاید روزهایی بود که می‌خواستی همه چیز را درست کنی، اما هر بار سنگینی فاصله‌ها بیشتر از شوق وصال بود. و این فاصله‌ها، همین سکوت‌های کوتاه، همان جملات ناگفته و اشک‌های پنهان، تبدیل به زخمی می‌شوند که هیچ‌وقت خوب نمی‌شود.

آدم‌ها فکر می‌کنند خداحافظی سخت است، اما نه، سختی در خداحافظی نیست. سختی در این است که روزی بفهمی که دیگر چیزی برای خداحافظی باقی نمانده. این فهمیدن است که دردناک‌تر از هر پایان ناگهانی است. درد، در لحظه‌ای است که به خودت می‌آیی و می‌بینی که دیگر هیچ احساسی نیست. هیچ حرفی، هیچ اشکی، هیچ التماسی. فقط یک سکوت بزرگ که همه چیز را در خودش بلعیده. و اینجاست که دلت می‌خواهد به عقب برگردی، به همان لحظه‌های کوچک؛ به همان جاهایی که شاید با یک کلمه، با یک نگاه، با یک لبخند می‌توانستی همه چیز را نجات بدهی، اما حالا دیگر خیلی دیر شده.

این است پایان واقعی: پایان‌ها همیشه ناگهان اتفاق نمی‌افتند، بلکه در طول زمان، آرام و دردناک، ذره‌ذره جان می‌گیرند و وقتی متوجه‌شان می‌شوی، دیگر چیزی برای نجات دادن باقی نمانده.


داستانداستانکداستان نویسیپایانی که شروع شد
قصه‌های تازه، جایی که تخیل و هوش مصنوعی به هم می‌پیوندند. نویسنده‌ای که داستان‌ها را با الهام از فناوری و خلاقیت خلق می‌کند. همراهی با دنیای نوین!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید