بساط پذیرایی انارمامان همیشه روی میز پهن است. صبحها آفتاب زده و نزده، آجیلها را میریزد توی مجمه و دور تا دورش را با راحتالحلقوم پر میکند. بعد کنارش سیب و موز و انگور میگذارد و درست نیمساعت قبل از ظهر، ضیافت بیمهمانش با شکوهِ تمام برگزار میشود. گاهی وسط چیدمان میز، برایم از دایی عزیز میگوید. دستهایش را شسته و نشسته از آب بادمجان بیرون میکشد و اشک نیمهجانش را به گوشه چارقد میگیرد. هنوز دهانش را باز نکرده میدانم خاطراتش جعلی و بزک کرده است؛ تقریبا نیمِ بیشترشان. میگوید عزیز یک روز درست وسط شورِ جوانی برای پرداخت قسط خانهباغ از در حیاط بیرون زده و دیگر هرگز برنگشته.
واقعیترش را مامان پیشتر برایم تعریف کرده. گفته عزیز توی حزب توده اسم و رسم داشته برای خودش. گفته آن روز پرداخت قسطِ خانه را بهانه کرده تا به خیال خودش زرنگی کند و پولهای نقد انارمامان را بگیرد و بریزد توی جیبِ توده. گفته با دوستانش قرار و مدار گذاشته که با دزدی از جیب ننه و آقا و زن و بچه، برای ترور وزیر توپ و تفنگ بخرد.
ما هیچوقت به روی انار مامان نیاوردیم که همه چیز را آن طور که راست و درستتر است میدانیم. او هم یا دانست که میدانیم و خودش را به ندانستن زد، یا ندانست و در این جهل، سالها عزیز را به دروغ برایمان عزیزتر کرد. هرچه که بود، یک رابطه دوطرفهی بیآزار را میان ما و انارمامان شکل داد. او برایمان دروغ میبافت و ما بیآنکه به واقعی بودنشان فکر کنیم، همه را باور میکردیم. انارمامان به شکوفههای روی درخت حساسیت دارد. شکوفهها او را به یاد روزی میاندازند که دایی با پای خودش رفت و با پای ساواک برگشت. به خیلی چیزهای دیگر هم آلرژی دارد. به توپ و تفنگ، به هرکه نامش «عزیز» است، به دیدن جوانهایی که همسن دایی هستند و پایشان را کمی چپتر از آنچه راست تعریف میشود میگذارند، حتی به قسط و قبض و وام.
آقام تا وقتی زنده بود، قبضها را از دست مامور قبوض میقاپید و از دیدهی انارخانم پنهانش میکرد. از وقتی او مرد، حساسیت پیرزن اوج گرفت و کارد به استخوان رسید. هرکس هرچه قسطی میخرید، یا از گوش و چشم انار پنهانش میکرد یا طوری مینمود که انگار حسابش را نقدا پرداخته و سپس آن را برای خودش کرده. مگر میتوانستی پیش پیرزن حرفی از « قسطی» بودن چیزی بزنی؟ چنان معرکهای میگرفت که باید بیایی و ببینی و بنشینی و بشنوی!
این سالهای آخر دیگر حیا و آبرو را هم بوسید و هل داد کنار قرآن روی طاقچه. یقه نمانده بود که از ماموران قبض نگرفته باشد. پیراهن نمانده بود که از قسطیفروشان دورهگرد ندریده باشد و ناسزایی نمانده بود که بر صاحب خانههای اجاره بگیر سزا نکرده باشد. داستان تا آن جایی بیخ پیدا کرد که یک روز مامان و سه خواهر دیگر فکرهایشان را روی هم ریختند تا برای این بیچارگی، چارهای بیابند و نشتیِ آبروی پیرزن را از هرجا که باز شده، گِل بگیرند. نتیجهاش این شد که مرا چند صباحی مامور دریافت و پرداخت قبوض کنند و همچنین مامور پرداخت قسطهای آخر ماهِ یخچال و اثاثِ خانهی انارمامان. من هم بیچون و چرا و بیاما و اگر، درخواستشان را اجابت و چند ماهی اسباب زندگیام را در خانهی انارخانم پهن کردم.
یک هفته پیش نمیدانم سرم کجا بند بود که ناغافل قسط یخچال خانه را از یاد بردم و به یکباره فروشندهی یخچال با نوچهی زبان نفهمش جلوی درِ خانه ظاهر شد. انار را میگویی؟ چنان گرد و خاکی به پا کرد که یخچال فروشِ بینوا دست از آب باریکهی طلبش شست و با هرچه پا داشت و نداشت، از مهلکهای که انار به پا کرده بود گریخت. دیدم کار دارد به جاهای باریک میرسد و نمیشود به این آسانی که دخترهای کمهوش انار فکر میکردند، سرِ پیرزن را شیرهمالی کرد.
امروز خودم تکلیف همهچیز را روشن میکنم. از بچههای شرکت دربارهی «پرداخت مستقیم» چیزهایی شنیدهام. گفتهاند میتوانی با « پیمان»، پیمان ببندی که قسطها و قبضهایت طبق وعده مقرر پرداخت شوند. تا دیگر سرِ ماه رسیده و نرسیده، استرس قبض و قسط و آبروریزیهای بعدش به جانت ننشیند. تا دیگر مجبور نباشی ظاهر کریه یخچالفروش و قبضنویس و اجارهبگیر را در قابِ خانهات ببینی! امروز در پیمان، به نام انارمامان یک پنل باز میکنم. پرداخت دورهای قسطهایش را فعال میکنم و همه چیز را میسپارم به آنها. به آنها که مثل من فراموشکار و مثل انارمامان بیحوصله نیستند. شاید این گرهی کور، امروز به دست خودم باز شود. شاید باید صبر کنم پیرزن بساط پذیراییِ بیمهمانش را آماده کند. نزدیک ظهر که همه چیز آماده شد، زیر گوشش بگویم:« من همه چیز را درباره عزیز میدانم».
بعد خوب نگاهش کنم که چطور چشمانش بی فروغ میشود و از رونق میافتد. حتما صدای دلش را خواهم شنید که منقلب و یکه است. حالا با خودش خواهد گفت بی آن دروغِ پنجاه ساله چه کنم؟ با چه رویی بزنم زیر گوشِ قسطیبگیران و با چه زوری از درِ خانه برانمشان؟
حتما بعد از این خودش را با دروغ دیگری سرگرم میکند. فرقی هم میکند مگر؟ همین که پیمان قسطها و قبضها را از حسابش کم کند، برای هردویمان کافی است. برای من کافی است چون به خیال دخترهای انار، کارم را بینقص انجام دادهام و برای انار کافی است چون مجبور نیست با شنیدنِ واژههای مختوم به «عزیز»، دروغ زندگیاش را از نو تکرار کند...
#پرداخت_مستقیم_پیمان #انارمامان #دروغ