گفتم مادرجان پشت سرم آب نریزدها، گفتم با آقاجان بیایم. گفتم این جاده پیچ و مارپیچ زیاد دارد، گفتم به این اتوبوسهای فکسنی نمیشود اعتماد کرد. اما کو گوش شنوا، همش حرف خودت را میزنی. از بس مغروری. همین غرورت آخر کار دستمان میدهد. سمیه این را گفت و بدون انتظار برای پس گرفتن جواب، پشتش را کرد بهم. میدانم دردش چیست. دردش سرپا ایستادن و تحمل زُلِ هیز مرد وسطیهاست. وگرنه که هیچکسی بهتر از من نمیداند تا چه اندازه از ماشین آقاجان بدش میآید. میگوید کاش مادرجان پشت سرم آب نمیریخت، من که نرفتم تا برگردم. من توی دل میگویم باشه، تو راست میگی.
اتوبوس آدم تا آدم پر است. بعضیها روی پله اول و دوم نشستهاند. بعضیها دو تا صندلی یکی هستند. بعضی هم مثل ما که مردِ ثانیههای آخریم، دستشان به یک میله بند است. با هر نیش ترمز، سمیه یک ضربه به من میزند و من به آدم کناری و این دومینوی انسانی تا انتهای اتوبوس فرو میریزد. دستش را جوری به میله گرفته که کمترین تماس را با دست من داشته باشد. همین که ضربه اتوبوس تکه ای از انگشتش را به انگشت من میرساند، با حرص خودش را کنار میکشد. توی دل میگویم، باشه بابا فهمیدم قهری. بیرون از دل هیچ نمیگویم. تقصیر من بوده قبول، اما حرف زدن درباره اش آن هم در این وضعیت، به لعنت سگ زرد بیابان هم نمیارزد.

بیرجند یک دانشگاه بیش تر ندارد؛ دانشگاه فنی و کامپیوتر. سمیه از چند ماه پیش که فهمیده آن پسرک عیاش توی فلان دانشگاه آمریکا درس میخواند، پایش را کرده توی یک کفش که یا دانشکده کامپیوتر، یا هیچی. فهمیده آقاجان فقط اینطوری برایش کامپیوتر دست و پا میکند. بیش تر از من عقلش رسیده. با خودش گفته یک وبکم هم میگذارم پای کار و به بهانه درس، از این چتروم کوچ میکنم به آن یکی چت روم. پسرک گفته خودم کارهای آمدنت را میکنم. گفته سیاستهای بیل کلینتون ضدایرانی نیست. گفته اینجا که بیایی، هر روز مک دونالد میخوریم و گلف بازی میکنیم. سمیه همه را باور کرده. سه ماه درس خوانده که کامپیوتر قبول شود، نه در تهران، نه حتی در شمال، که در بیرجندِ متصل به دانشگاه فنی آمریکا. آقاجان مخالفت کرده و جان سه برادر را قسم داده که نگذارند برود. سه برادر گذاشتهاند. آقاجان به دامن من چنگ زده. گفته طاقت دوریِ تهتغاری ندارم. من گفتهام به روی چشم. میرویم تا بیرجند؛ با فلاکت و بدبختی. خودش آن سختیها را ببیند پشیمان میشود.
توی اتوبوس تا چشم کار میکند آدم نشسته. بعضی هایشان ایستاده اند. چند صندلی آنطرفتر، کودکی گریه میکند. سمیه زیر لب میگوید حناق، من میخندم. صدای داشمشتی جواد یساری با صوت قرآن پیرزنی درآمیخته شده.آدم نمیداند بخندد یا گریه کند. سمیه با هر نیش ترمز، خودش را عقب تر میکشد تا کوچکترین لمسی با من نکند. زنِ غمگینی درست کنار ما ایستاده. توی گوشی تصویر پسر جوانی را نگاه میکند و اشک میریزد. با آن چشمهای غمگین و چادرِ به لب گزیده اش، کلیشه اتوبوس شده. انگار جوانِ توی تصویر ناکام مرده. اشکش را از روی گوشی پاک کرده و چند بار صفحه را بوس میکند.
به سمیه میگویم این اتوبوس همیشه همینهها. هر وقت خواستی برگردی تهران همینه. آقاجان که نمیتونه از اونجا تا بیرجند بکوبه و بیاد دنبال تو. میگوید برای همین گفتم پشتم آب نریزن. کی فکرِ برگشتنه که فکرِ شلوغیِ اتوبوس باشه. توی دلم میگویم باشه، تو راست میگی. راننده پشت سرهم نیش ترمز میزند. سومین نیش را زده و نزده میایستد. آدمها روی هم قطار میشوند. میشوند یک تپه مسافر درمانده. یکی از هیزمردها داد میزند: هی دایی چه خبرته؟ راننده میگوید ناراحتی پیاده شو. بحث بالا میگیرد و آدمها درست وسط جایی که ما هستیم، دست به یقه میشوند. سمیه جیغ میزند. خودش را کنار میکشد. اه و پیف میکند. آه و اوه میکند. هیچ محلش نمیکنم. بگذار با فلاکت برویم که با فراخت برگردد.
نرسیده به بیرجند همه چیز را میگوید. گریه میکند و میگوید. از رویایی که با آن پسرک در سرش ساخته. از مک دونالد و پای سیب و گلف و قدم زدن در دشت وسوسه انگیز هالیوود. رسیده ایم به بیرجند. راننده، اتوبوس را متوقف میکند. دشتهای اینجا هم دشتاند، اما نمیدانم چرا به چشم دخترک خانه ما نمیآیند.
حالا چند سالی است که سمیه را اینجا نداریم. نه در بیرجند و نه در تهران. رفته زیر سایه سنگین کالیفرنیا، کنار دشتهای سبز هالییوود. روزها که ما بیدار میشویم، او میخوابد. شبها که ما میخوابیم، او در حال صبحانه آماده کردن است. صبحانه که چه عرض کنم، وافل خشک با عسل. بیکن رشتهای نمک سود شده و شیرچایِ داغ به همراه شکر! شاید مشکل از دشت نیست. شاید مشکل از آبیِ آسمان نیست. شاید این خاک، ما را با هم نمیخواهد. شاید این سرزمین، ما را پاره پاره میخواهد. سمیه حالا با ما نیست اما یادش روی طاقچه، کنار قرآن خانم جان مانده. سمیه کبوتر شده در این خانه. یاد سمیه در آن اتوبوس جا مانده. بین آن مسافرانِ درمانده و آن رهگذارنِ یکباره دیده. درست است، سمیه جایی همین نزدیکیست. میان همین جادهها، توی همین ماشینها..