ویرگول
ورودثبت نام
soheil
soheil
خواندن ۵ دقیقه·۱۱ روز پیش

قله


سلام ، دیروز داخل مدرسه روز وحشتناکی بود ، از صبحش که سوار اتوبوس شدم تا اونوقت که اومدم داخل خونه . اول صبح که بیدار شدم بعد از خوردن قهوه و صبحانه بالاخره بعد از یک هفته رفتم سمت لپ تاپ ، لامصبا این اردیبشهت رو تبدیل به خرداد کردن ، هرروزش امتحان و درس های مزخرف ، مگه جنگه آقا ؟ ول کنید تروخدا ، جالبیش اینه هنوز همه کتاب ها هم تموم نشده و از هرکدوم یک پودمان یا فصل مونده ، انقدر امتحان های مسخره و تکراری میگیرند که وقت نمیکنند هیچی درس بدن و کتاب رو ببرن جلو ، بعد میان میگن چرا انقدر غر میزنی ، خب جای غر زدن داره ، هرروز هفته امتحان ، بعد میان میگن کتاب هنوز تموم نشده و تقصیر هنرآموزه که اجازه نمیده معلم تدریس کنه ، یکی نیست بگه معلم دو صفحه تدریس میکنه بعد از همون دو صفحه امتحان میگیره ، هفته بعدش دوباره همینطوره ، خب معلومه نمیتونی کتاب رو تموم کنی .

دیدم که ساعت 7 شده و بلند شدم از خونه زدم بیرون ، وسط خیابون بند کیفم پاره شد و افتاد اون وسط ، اگه بر میگشتم که کیف رو بردارم 206 زشوتم کرده بود روی هوا ، شانسم گفت همونوقت نرفتم برش دارم .

داخل اتوبوس یه راننده جدید آورده بودن که راه یک ربعی رو حدود 40 دقیقه رفت ، دیگه داشت تو اتوبوس دعوا میشد ، انقدر هم جمعیت زیاد بود نمیتونستم دستم رو ببرم داخل کیفم و هندزفری بردارم حداقل یکم حواسم پرت آهنگ بشه ، دیر رسیدم مدرسه و دیدم نصف بیشتر بچه های مدرسه کنار دیوار ایستادن و مدیر معاون فشار میخوردن و عربده میکشیدن ، جریانش هم این بود که دیروز اردو بوده این تعداد بچه ها نیومدن مدرسه و غیبت کردن . حتی فکر کردن بهش هم خنده داره ، یک مشت بچه 17 ، 18 ،16 ساله رو بخاطر غیبت کنار دیوار بزاری و سرشون داد بکشی ، با خودشون یکبار هم نگفتن حرفاشون برای بچه ها اهمیتی نداره و دوروز دیگه همین آش و همین کاسه هستش.

سرم رو انداختم پایین و رفتم داخل کلاس ، دیدم 5 تا از بچه ها افتادن به جون هم و دارن همدیگه رو پاره میکنند ، یه نگاهی کردم دیدم دوتا از رفیقام نشستن دارن نگاه میکنند و میخندن ، رفتم پیششون و منم شروع به خندیدن کردم .

سه زنگ پایگاه داده و برنامه نویسی داشتیم ، منم پروژم رو زودتر تحویل داده بودم و کاری نداشتم ، زنگ 4 امتحان شیمی داشتیم و هیچی از دیشب یادم نبود ، از زنگ اول تا زنگ سوم نشستم شیمی خوندن ، بازم نمیفهمیدم ، پودمان 5 خیلی مسخره بود ، همه چیش شبیه همدیگه بود و قاطی میکردم ، این وسط یه سردرد مزخرفی هم اومده بود سراغم و نمیذاشت کاری کنم ، زنگ سوم دوتا رفیقام پروژشون رو تحویل دادن اوناهم اومدن شیمی خوندن ، جالبیش اینجا بود همونا هم مثل من سر درد داشتن ، یکیشون رو اگه باهاش حرف میزدی سرت رو قطع میکرد انقدر اعصابش خورد بود سر این امتحان .

زنگ دوم شد ، نشسته بودیم تو کلاس و دیدیم در باز شد و یه دوازدهمی و یه یازدهمی دارن همدیگه رو گاز میگیرن ( یعنی دعوا میکنند ) . بعد رفتن توی حیاط و یهویی کل مدرسه داشتن همدیگه رو گاز میگرفتن ، کلاس ماهم انگار داشت فیلم سینمایی میدید ، ایستاده بودیم با ذوق نگاه کردن . از بین اون همه آدم فقط سه نفر رو کشیدن بیرون و زنگ زدن خانواده هاشون ، حالا دلیل این گاز گرفتن ها این بوده که دوازدهمیه داشته به یازدهمیه نگاه میکرده و میخندیده ، بعد یازدهمیه افتاده به جون این و شروع کرده گاز گرفتن ، خدایی مسخره و خنده داره ، به هرکدوم که فکر میکنم خندم میگیره ، نمیگم خودم خیلی آدم بزرگسال ، خفن ، باشخصیت و اینجور چیزا هستم ، اما واقعا اینکارها بچه بازیه ، هم اینکه مدیر و معاون 70 درصد مدرسه رو بزاره کنار دیوار و شروع کنه عربده کشیدن که چرا غیبت داشتین ، هم اینکه سر نگاه کردن دعوا کنی ، چتونه ؟؟ آروم باشید بابا ...

زنگ سوم هم معلم کامپیوتر نشست روی صندلی و دیدیم یه آدامس گنده چسبیده به پشت شلوارش ، این بنده خدا هم بیست دقیقه ای رفت خونه شلوارش رو عوض کنه و بیاد ، خورد تو خوشحالیش این آدامسه ، خوشحال بود چون دیروز برنده یکی از بهترین استاد های دانشگاه های اصفهان شده بود .

میدونی چی خیلی بیشتر اعصابم رو بهم ریخت ؟

اینکه از دیروز شیمی میخوندم و کل ساعات توی مدرسه رو بازم شیمی خوندم

بعد زنگ 4 فهمیدیم معلم شیمی نیومده و باید بریم خونه

یعنی جوری از عصبانیت سرخ شده بودم که میخواستم کتاب شیمیم رو گاز بزنم پاره پورش کنم . بعد مدیر اومد تو کلاس و میخواست یک مشت عکس جدید از بچه ها بگیره ، میز نبود ، بهم گفت کیفت رو بده بهم .

کیفم رو دادم و گذاشت زیر دستش و شروع به چیز نوشتن کرد که کی عکس آورده ، دومین شانس زندگیم هم اینجا استفاده کردم ، گوشی و هندزفری داخل کیف بود و اگه مدیر خان میفهمید ، اینارو میگرفت و میرفت روی مخ و تا شنبه پسشون نمیداد ، بابا نمیفهمم این کارا چیه میکنند اینا ؟ مگه میخوام آدم قاچاق کنم با گوشیم که اینطوری برخورد میکنی ، اگه میفهمید من گوشی توی کیفمه ، کل کیفای بچه هارو میگشت و همه هم گوشی داشتن ، یعنی قشنگ 28 نفر تا شنبه گوشی نداشتیم ، آخرش هم نفهمید گوشی توی کیفمه . این مدیر خان هم یه اعتماد بنفسی داره که نگم ، جوری از زندگیش تعریف میکنه که انگاری این آقا از وقتی تونسته راه بره داشته قله فتح میکرده تا الان که توی این شهر شده مدیر مدرسه ...

اومدیم خونه و امتحان شیمی مزخرف هم ندادیم ، داخل اتوبوس باز بهتر بود ، با دوستم هندزفری گذاشته بودیم ، شد چندتا آهنگی گوش بدم بالاخره .

تا رسیدم خونه فقط خوابیدم ، حدود 5 ساعت ، همیشه ظهر ها 1 ساعت میخوابم ، خیلی بشه 1/5 ساعت ، اما از سردردم 5 ساعت رو خوابیدم .


مدرسهدلنوشتهروزمرگیروزنوشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید