من نه در آنم که پندها دهم و راوی روایت و حکیم حکمت باشم ... نه من آن نیستم که ز شوق شگفتن گلی بگویم ... من آنی هستم که سیاهی را لمس و بی وفایی زمانه را به تن کرده است... آنی که در هر آنی بی آنکه آن بداند با آن زندگی کرده است ... پس پرسش آن است من کدامم!؟ من هیچ کس نیستم؛ نه آن بزرگ قلم بدست ... نه آن مردک بی و پا و دست... قلب شکسته ای تنها ... بی رمق اما توانا ... توانا در بلا؛ توانا در ناتوانی ... توانا در سوگها غم ... ز ناراحتی و اندوه آری آنم .. آنی که در درون داری و هر آن، آن را می پنداری،من ...
من آن دل گسستهای هستم که جز درد در عشق و ایمان ... جز رنج و فقدان در یاری ندیدم... آری میشود بخواهی و نشود، می شود بدوی و هرگز نرسی... میشود بارها سقوط کرد و بلند شد... ولی تا به کی توانی!؟ تا به کی توانی به توان خویش به اراده و میل خیش خود را بلند کنی؟ تا به کی توانی رنج خورد شدن را به دوش بکشی؟ آری... تحمل و صبر... آنچه که می پنداری درست است...
در آن شوقها توان و خواستن بود، لاکن اگر آن شوق نبود، آیا باز هم عشقی در آن ببود!؟ اگر میلی به یاری نبود... میلی به همدمی و همدلی نبود آیا باز هم خواستنی درش ببود؟
و آن قمریان غم زده ... غم های سرزده، آیا آنها اگر خواسته و میل باشد، باز هم اندوه است و درد؟ آیا درد خواستنی است؟ آیا شوقی در خواستن اش است!؟
و آیا این باور که عشق محبت و مهر است در خلف خواستن، نیست؟ آیا عشق هم مانند درد ناگه نمی آید؟ آیا آنچه که ناگه آید خواستنی است!؟ یا آنکه شوقی برای آنچه نمی دانستی بوده! آری زندگی پر از تناقض است و ما به ظاهر استادی چراغ بدست در تنگ نای بد خطی طفلی در پی یافتن جرعه ای منطق...
به راستی خودِ منطق بی منطق است!
و چه تضمینی وجود دارد که این چراغ در دست خود منطق باشد!
و از کجا که این جویندگی در تاریکی های خط های بی مفهوم، خود مفهوم خواستن نباشد! و این خواستن تواند خود مقصود، و هدف باشد یا که تنها زاده ی ذهن باشد... آری...
-پارسا
کپی برداری و یا تکثیر یا کپیبخشی از این متن مجاز نیست