تاریکی وجودم گاهی سرکش میشود. میدانید مثلِ چه میماند؟
همانند بادی که از صحرا های سوزان به تنهایی گذر میکند و از سکوتِ صحرا ،قهرِ آب جاری و غضبِ خورشید درمانده میشود و برای همدردی با تک درختِ عبوسِ خشکیده قصد توفان میکند.
دلش میخواهد رها شود، فرار کند و فریاد بزند.
آیا باد ها هم میتوانند از روزمرگیها بگریزند؟ یا فرار کردن از واقعیت و روزمرگی ها مختص انسان هاست؟
برای یافتن پاسخ باید باد باشی.. یا تبدیل به باد شوی...
از آنجایی که من هم یک انسانم فرار کردن از هر چیز را خوب بلدم.البته که هرچقدر هم فرار کنم،
"تاریکی همینجاست"
و در کالبدم همانند بردهای حبس شده و محکوم به رنج روزافزون است. برده ای که حتی نمیتواند به زبان ارباب خود سخن بگوید تا به او بفهماند گرسنگیِ زیادی کشیده. یا شاید هم اربابش نمیتوانست زبان او را بفهمد و سخن بگوید!
در تکاپو روحم را میدرد و نور میطلبد...
ایا نور غذایِ تاریکی وجودم است؟ یا فقط روزنه ای خیالی و باطل؟
گاهی هم میل به آشوبش را با اینکه زبانش را نمیفهمم منطقی میشمارم آخر او هم خسته شده....
اما درنهایت توفانش آرام میگیرد. یعنی در واقع سرکوب میشود .کسی چه میداند؟، شاید روزی بتواند خودش را رها کند؛از بند زندان وجودم؟
نه!
از کالبد خشمگین و آسیب دیدهام. باید برود ،
چون اینجا جای آن نیست، نه زبانش را میفهمم نه انگیزهاش را.
میبینی،
حتی تاریکی وجود هم گاهی اوقات خسته میشود!