فکری به سرم زد...
در خاک سپاریام چه خواهد شد؟ روزی را می گویم که دیگر در دنیای فانی، موجودی فانی نیستم! بعد از من چه اتفاقاتی خواهد افتاد ؟
چه کسانی مرا زودتر فراموش خواهند کرد؟
چه کسانی یادِ مرا گرامی خواهند داشت؟ چه کسانی حتی رمق همراهی جسدم را هم نخواهند داشت؟. سوالات زیادی هست که ذهن انسان را مثل شَتهای که به تنهی درخت چسبیده باشد، درگیر میکند و رهایی از آن کار سادهای نیست.
برای من این سوالات هم همان ماهیت شَته را دارند. واقعیتی که باید به آن اعتراف کنم این است که:
ذهن انسان از ندانسته بودن مسائل میرنجد،
از آیندهٔ مبهم میرنجد، و از همه بدتر از خودش میرنجد! گهگاهی اما این رنجش را دوست میدارم. به نوعی از خودآزاری بدل میشود برایم. خودم میدانم که در این حال ماندن سودی که برایام ندارد هیچ، حال من را وخیمتر هم میکند. برای مثال همین تفکر کردن دربارهی خاکسپاریام. به نظر من هر کسی باید به چنین چیزهایی هم فکر کند. من شخصاً آن لحظه را این گونه به تصویر میآورم که: همانند فیلمهای هالیوودی در یک قبرستان شیک، با مهمانانی مشکی پوش با دستمالهای سفید بر دست، که اشکهایشان را با آن پاک میکنند، یک تابوت از جنس چوبی مرغوب و براق که آرام آرام به جایگاهی که به آن متعلق است میرود. هوای گرفته و بارانی، یک درخت کهنسال و کمی چمن بر روی زمین، سنگ قبرهایی که به رنگ سفید هستند در همهجا دیده میشوند، تکمیل کننده این تصویر هستند. کسی چه میداند شاید واقعاً هم در چنین گورستانی دفن شدم. واقعیت نزدیکتر اما، چیز دیگریست. شاید آن روز مهمانانم شیک نپوشند، یا شاید گریهشان نگیرد و شاید هم اصلا به دیدنم نیایند. ناراحت نمیشوم، چون دیگر من رفتهام و تنها نگران عزیزانم که بعد از من غصه دار میشوند، هستم. آنها هم مدتی بعد متوجه میشوند که باید با سوگشان کنار بیایند و به جلو بروند. سوال اصلی در اینجاست که من آن روز چه میراثی از خود به جای خواهم گذاشت؟