ساعت دوازدهِ نیمهشب بود. در بلوار اصلی شهر، پس از میهمانی، به سمت خانه میرفتیم. هوای پاییزی، نرم و خنک، روی پوستم میلغزید و تنها همین لمسِ ظریف را حس میکردم. اوایل پاییزِ جنوب بود و ذهنم خسته، در خیال رختخوابی که انگشتان یخکرده پایم را نوازش کند؛ آنقدر که کمی بهم بفشارمشان، تا خشخشِ پوستِ زبرشان را بشنوم و آرام به خواب فرو روم…
پدر پشت فرمان نشسته بود، من در صندلی عقب، درست پشت سر او، و مادر و خواهرم روبهرو. ماشین آرام و نرم بر آسفالت میسرید، و من از پنجره لحظههای سقوط برگ را شکار میکردم. گهگاه برگی را میدیدم که با غمِ جدایی، دل از شاخه کنده، آرزوی پرواز کرده و رقصان رو به زمین میآمد؛ در حالی که برگهای سبز، مغرور از جوانی، با نگاهی تحقیرآمیز به زردی او مینگریستند و میپرسیدند: این یکلاقبای زرد چرا چنین شتابان به استقبال مرگ میرود؟
در لذت این تماشا، با هر لحظه به خانه نزدیکتر میشدیم که ناگاه لرزید…
ماشین لرزید، به تندی. صندلی پدر بر زانوانم کوبید؛ چشمان همه خیره و دستها محکم به هر چه در اطراف بود چسبیده. پدر، پا را محکم بر ترمز فشرده، گویی شاهرگِ افعی را زیر پا گذاشته باشد، اما افعیِ سرکش آرام نمیگرفت… ترمز بریده بود؛ پیش میرفت، بیهیچ توقفی، مگر با تصادف!
و لحظه فرارسید؛ برخوردی سخت، پر سروصدا، با ماشین پیشِ رو. ضربه آنقدر شدید بود که عقب رانده شدیم و افعی بالاخره آرامید…
رانندهٔ ماشین مقابل، مات و مبهوت، از پشت فرمان پایین آمد و فریاد زد. برگ زردِ رقصان، بیصدا فرو افتاده بود. پدر نیز پیاده شد، آرام و شمرده، برای دلجویی و گفتنِ ماجرا…
مشکل بالاخره فرو نشست. راهی خانه شدیم و ساعتی بعد، پدر آمد. همه به آغوشش رفتیم؛ سخت و بیکلام، همدیگر را فشردیم.

اگرچه آن، نخستین و آخرین بار بود که بیپروا همدیگر را در آغوش گرفتیم، همان یکبار چنان مزهای در دل و زبان جانم گذاشت که هنوز باقی است؛ مزهای که گاه، میان طعم تلخیِ اخ و خونِ روزگار، همانند جرعهای شیرین، اندکی تسکینم میبخشد.