امروز دوچرخه بچگیم رفت. بدون اینکه من آمادگیش رو داشته باشم. بدون اینکه برای اخرین بار نگاهش کنم. برای آخرین بار پام رو روی رکابش فشار بدم و برای آخرین بار زنگ صورتیش رو به صدا دربیارم.
دوچرخه من سفید و سرخابی بود. وقتی گرفتمش برای قدم بزرگ بود و حتی هنوز بلد نبودم کامل بدون چرخ کمکی برونمش. خیلی باهاش زمین خوردم. رفتم تو دیوار و سبد سفید جلوش رو کج کردم. باهاش مسابقه دادم، بازی کردم، خندیدم و گریه کردم.
و حالا رفته و من فراموش کردم خاطراتم رو از سبدش بردارم و خود ۹ سالهم رو از صندلی پشتش بلند کنم.
خیلی چیزهای دیگه قراره بدون اینکه من فرصت خداحافظی داشته باشم برن.
باید یاد بگیرم دست تکون بدم برای منهای قدیمی که رکاب میزنن و دور میشن. دست تکون بدم، خداحافظی کنم باهاشون و مهمتر ازهمه، ببخشمشون.
من باید یاد بگیرم خودم رو ببخشم.
باید ببخشم اگر میخورم تو دیوار و سبد جلوی دوچرخه کج میشه. صبوری کنم اگر هنوز بلد نیستم بدون چرخ کمکی برونم و دوچرخه کجمیشه. مهربون باشم وقتی میخورم زمین و زانوم زخم میشه.
باید ببخشم.