امشب مانند شب قبل و شب قبلش، اصلأ مانند هر شب خیره به آسمان در انتظار ماه، پشت پنجره نگاهی به بام خانهٔ پیرمرد داستان می اندازم...
چراغی با نوری کم روشن میکند، انگاری دلش پر است اما از چه؟! از غم؟ از روز های تکراری و خسته کنندهٔ همیشه؟ از کار های پاره وقت و لبخند دروغینش؟ نمیدانم.
او هم مثل من به آسمان تیرهٔ همیشگی چشم دوخته است، با اینکه میدانیم ماه امشب هم ما را از یاد برده است ، باز هم با برق چشمان ِِ خسته یمان به ستاره های کوچک زل میزنیم.
امشب حتی جیرجیرک هم مثل همیشه نمیخواند، صدای فریاد از کوچه های خلوت شهر به گوش میرسد آزارم میدهد . از انتظار دست میکشم بدون حرفی ، بدون کاری به خود در آینه مینگرم ، در خانه بی هدف راه میروم انگار حتی با درد دستانم خیال خواب ندارم.
ناگهان به ساعت چوبی نگاهی میکنم، خواب است!!! گویی فقط منم که خواب ندارم. به سمت تاریکی میروم ، سایه ای به دنبالم می آید صدای پایش را میشنوم اما دیگر واکنشی نشان نخواهم داد.
من بیخیال تر از همیشه روی پتوی سرد تخت قلت میخورم، باز هم بیدارم، با خود چه حرفایی که در خلوت شبِ بدون ماه نمیزنم. با لب هایی که خیلی وقت است غرق سکوتند به سقف زل میزنم اتفاقات را مرور میکنم و کاری از پیش نمیبرم. هر چقدر هم که بیشتر فکر میکنم بیشتر در دامش می افتم ...
با زور پلک هایم را روی هم خواهم گذاشت، صفحه سیاهِ سیاه است حتی از شب هم سیاه تر ستاره ای در آن نیست چراغی روشن نیست و تنها صدایی که میشنوم صدای باران و نفس های اوست . کم کم خیال ها همچون رنگ های آبرنگ به روی صحنه می آیند، با ملایمت نقاشِ همیشه پر ذوق قلمو را در دست میگیرد و میکشد و میکشد...
از ارتفاع ، از بالای سکوی زیبای آب رنگی پرت میشوم در دریا... نفس نفس میزنم، ساعت ۴ صبح است چرا همیشه همین طوری میشود؟!
باز هم قرار است فکر ها هجوم بیاورند به من، به تو، به ما...
اما میگذرد این روز ها مانند طلوع خورشید فردا. :)