محمد خضری
محمد خضری
خواندن ۲۵ دقیقه·۸ ماه پیش

تقصیر

وز وز مگس‌ها، در هوای گرمی که زیر سایه‌هم قابل تحمل نیست، همان عذابی است که هزار هزار پیغمبر وعده‌اش را به انسان خطا کار داده بودند.


هنوز بهار تمام نشده بود. خورشید با تمام توان می‌سوزاند. نادر دم در اتاقکش نشسته بود و هرازچندی مگس‌های پیله را می‌‌پراند. لُنگش را برداشت و به سمت شیر آب رفت. زیر آب شستش و آبش را چکاند. به دیوار تکیه داد و لنگ را روی سرش انداخت. از جیب شلوارش جعبه‌ی کبریت را در آورد و سیگاری آتش زد.
سبیل‌های پر پشتش رو به حنایی می‌زد. آن طرف‌تر سگ باغ افتاده بود. مشخص نبود که خواب است یا نه، فقط افتاده بود و سرش به روی دستانش بود. نادر پک عمیقی به سیگارش زد و سرخی سر سیگارش را تماشا کرد. از دور صدای ماشین می‌آمد. بعید بود که حاجی باشد، این وقت ظهر که نمی‌آید سر باغ. نادر از جایش بلند شد. کلاه حصیری را سرش گذاشت و اتاقش را دور زد.
رو به روی جاده ایستاد تا ببیند کیست.
زیر لب فحشی نثار سگ زبان بسته کرد و زیر تابش غلیظ آفتاب با ابروهای گره خورده به ماشین نگاه کرد.
ماشین حاجی نبود. نادر سگش را صدا کرد تا جهت اطمینان کنارش باشد. ماشین در بین چاله چوله‌های جاده آرام جلو می‌آمد. سگ از جایش تکان نخورده بود.
ماشین که به جلوی اتاقک رسید، راننده بدون اینکه ماشین را خاموش کند پیاده شد و در را بست.
- سلام
- علیک سلام، اینجا چیکار داری؟
- من با حاجی کار دارم، حاج رضا، هست؟
- نه حاجی نیست، عصری میاد؟ شما؟
- من از رفیق‌های قدیمیشم، هرچی زنگ میزنم بر نمی‌داره، به هزار بدبختی اینجا رو پیدا کردم.
- خب بیا بشین یه چایی برات بیارم.
- میتونی زنگ بزنی بهش بگی من اینجام؟
- نه! من تلفن ندارم.
- نداری؟ مگه میشه؟ اتفاقی اینجا برات بیفته چیکار می‌کنی؟
- هیچی، شما برات اتفاقی بیفته توی شهر چیکار میکنی؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی میفتی میمیری.
مرد از حرف پیرمرد جا خورد، ابرویی بالا انداخت و بحثش را ادامه داد.
- آره شاید بمیرم، هیشکی هم نیاد بالاسرم. ولی تو، چمیدونم، نونی غذایی، بنزینی نمیخوای بگی برات بیارن؟
- نه، خودم میرم می‌گیرم.
- با چی میری؟ پیاده؟
- اومدی سر از کار من در بیاری؟
- نه واقعا میخوام ببینم چیکار می‌کنی؟
- با موتورم میرم شهر میگیرم میام. نمیای چایی برات بریزم؟
- خب میری به حاج رضا بگی بیاد؟ با موتورت میتونی بری بگی من اینجام؟
- نه نمیتونم. نمیتونم باغ ول کنم.
- من اینجام خب.
- بله چون تو اینجایی نمیتونم باغ رو ول کنم.
- میخوای بگی من دزدم؟ من میگم رفیق حاج رضام
- نمیای تو چایی بخوری؟
- چرا حرف رو عوض میکنی من خیلی اینجا نمیمونم باید زود حاج رضا رو ببینم.
- خب برو ببین.
- چجوری ببینم میگم تلفنشو جواب نمیده، به هزار بدبختی هم اینجا رو پیدا کردم و گیر تو افتادم
نادر کلاهش را برداشت، دستی به موهای عرق کرده‌اش کشید و دوباره کلاهش را به سر گذاشت. دست در جیبش کرد و دنبال کبریت گشت، کبریتش نبود. بدون توجه به مرد به پشت اتاقک رفت و لنگ و کبریتش را برداشت از آن طرف صدای بسته شدن در ماشین آمد. کبریتش را آتش زد و پک عمیقی به سیگارش زد. منتظر بود تا صدای حرکت ماشین را بشنود ولی خبری نشد. نادر آمد کنار سگ و دستی به پوزه‌ی خشکش زد. 20 لیتری پاره‌ای که همیشه در آن آب میریخت را برداشت و به سمت شیر آب رفت. لنگ را شست و دور گردنش انداخت و 20 لیتری را آب کرد و کنار سگ گذاشت.
- بیا برات آب آوردم. پاشو آب بخور.
سگ فقط شکمش بالا و پایین می‌شد. 20 لیتری را کج کرد و آب را روی دهن سگ ریخت.
- بخور پیرمرد، بخور که تو زودتر از من میمیری.
سگ لبانش به حرکت در آمد و هرچه توان داشت گذاشت تا بشیند.
پیرمرد به پشت اتاقک رفت و دید ماشین همچنان هست. شیشه‌ها بالاست و مرد در آن نشسته.
نادر پک دیگری به سیگارش زد و با لنگ خیس عرق صورتش را پاک کرد.
مرد از پشت شیشه به چشمان نادر خیره شده بود.
نادر به ماشین نگاه می‌کرد و سیگارش را می‌کشید. سیگارش که تمام شد اتاقک را دور زد و دم درش زیر سایه نشست.
سگ آب را خورده بود و دوباره افتاده بود.
باد، هُرم گرما را به صورت می‌زد. در آسمان حتی یک تکه‌ی کوچک ابر هم دیده نمی‌شد. انگار هیچ پرنده‌ای هم در آسمان نبود. نادر به سمت شیر آب رفت و پیرهنش را در آورد. زیر شیر آب گرفت و شروع به خیس کردنش کرد. پیرهن را روی زمین انداخت و آب رویش می‌ریخت. بلند شد و به سمت اتاقش رفت تاید دستی را برداشت و دوباره به سمت شیر برگشت. آب روی پیراهن میریخت و تماشا میکرد. شیر را بست و مقداری تاید روی آن ریخت. ناگهان صدای بوق ماشین آمد. توجهی نکرد. مشغول چنگ زدن به پیراهن شد. حس می‌کرد آفتاب دارد پوست کمر و شانه‌هایش را می‌سوزاند. دوباره صدای بوق ماشین آمد این بار دوتک بوق. انگار که با نادر کار داشته باشد. نادر لنگ را خیس کرد و روی تنش انداخت که بیشتر از این آفتاب اذیتش نکند. دست به لوله شیر آب زد مثل یک تکه‌ آهن گداخته شده بود.
صدای بسته شدن در ماشین آمد.
- کری؟ نمیشنوی دارم بوق میزنم؟
نادر حتی سرش را برنگرداند که نگاهش کند. مشغول چنگ زدن به لباسش بود.
مرد دستی بین موهای وز خود برد و سرش را خاراند.
- با توام. گفتی حاج رضا عصر میاد؟ من رفیق قدیمیشم، من تو بلوار حجت کنار مغازش، مغازه داشتم. بیاد بفهمه با من اینجوری برخورد کردی خیلی ناراحت میشه
نادر شیر را باز کرد و پیراهنش را شروع به آب کشیدن کرد. لنگ روی کمرش خشک شده بود. پاسخی نمی‌داد.
مرد به موهای سینه‌ی نادر نگاه کرد. موهای سفیدی که به ندرت بینشان موهای سیاه هم پیدا می‌شد.
نادر پیراهن را که آب کشید، با دو دست عضلانیش رو به باغچه‌ی سبزی کاری شده‌ی کنار شیر آب چلاندش و بعد روی لوله‌ی شیر آب آویزانش کرد.
شیر آب را دوباره باز کرد و سرش را زیر آب گرفت و بعد از آن لنگ را خیس کرد. همه‌ی این کارها را در کمال خونسردی و بی‌اعتنایی به مرد انجام می‌داد و کمترین توجهی به او نداشت.
لنگ خیس شده را دوباره روی کمرش انداخت و به سمت اتاقش رفت.
از اتاق کتری سیاه سوخته‌ی کوچکی آورد و از زیر شیر، پرش کرد. مرد با دیدن کتری خوشحال شد، انگار که نادر کم‌کم دارد یخش آب می‌شود و قصد پذیرایی از او را داشته باشد، فکر کرد باید از نادر دلجویی کند.
- پدرجان ببخش اگه سرت داد زدم، شرمنده. تو نمی‌دونی من چقدر دنبال حاج رضا گشتم، چقدر پرس و جو کردم. از طرفی نمیتونستم برم بلوار پیداش کنم. تلفنم رو جواب نمی‌داد. بد مصیبتی گیر کردم.
نادر باز بدون توجه به مرد کتری را پر کرد و بدون نگاه کردن به او داخل اتاقک شد.
با کبریت گاز پیکنیکی را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.
مرد دم در اتاق ایستاد و داخل اتاق را تماشا کرد
یک تخت فلزی قدیمی که میله‌های دورش بنظر زنگ زده می‌آمد، یک گاز پیکنیکی، دیوارهای سیمانی، فرشی که فقط وسط اتاق را می‌پوشاند و رد سوختگی‌های کوچک و بزرگ رویش خود نمایی می‌کرد، یک پنجره که مشخص بود بعد از ساخت اتاقک توی دیوار درش آورده‌اند که روی طاقچه‌ی آن چند بسته سیگار و کبریت و یک مهر نماز بود.
نادر کتری را روی شعله گذاشت و از زیر تخت قوطیی را برداشت و درش را باز کرد.
داخلش را نگاهی کرد و درش را بست و به روی طاقچه گذاشتش.
لنگ را از روی کمرش برداشت و دور گردنش انداخت و به مرد نگاهی انداخت.
- چاییت کم رنگ می‌شه، شرمنده، چایی کمه
- این چه حرفیه هرچی باشه عالیه، میتونم بیام تو؟
- بفرما
مرد کفش‌هایش را درآورد و پشت در گذاشت و داخل شد. به دور و بر نگاهی انداخت و نمیدانست کجا بنشیند. مستقیم به سمت تخت رفت و روی تخت نشست. همین که روی تخت جاگیر شد صدای ناله‌ی تخت بلند شد و به تلق و تلوق افتاد.
نادر نگاهی به مرد کرد و چیزی نگفت. خودش روی فرش کنار پیکنیک گازی نشست.
آب جوش آمد، با گوشه‌ی لنگ کتری را از روی پیکنیک برداشت و روی زمین گذاشت.
از داخل قوطی یک چایی کیسه‌ای در آورد و داخل کتریی گذاشت.
مرد تا این صحنه را دید گفت
- وایسا وایسا، چرا این کارو می‌کنی؟ بده به من ببینم
و کتری را گرفت و چایی را از داخلش در آورد.
- یه لیوان به من بده،
نادر یه لیوان از آن کنار برداشت، یه مقداری از آب کتری داخلش ریخت و هم زد و از در اتاقک بیرون ریخت و به دست مرد داد.
مرد آب جوش ریخت و چایی کیسه‌ای را داخل لیوان گذاشت.
- بیا اینجوری یه چایی خوش رنگ و حسابی می‌شه، لیوانتم بده
نادر لیوانش را برداشت، نگاهی داخلش انداخت و فوتی کرد و شروع به سرفه کردن کرد.
لیوان را به دست مرد داد و خلت دهانش را دم در تف کرد.
مرد چایی کیسه‌ای را داخل لیوان نادر گذاشت و برش گرداند.
نادر داخل لیوان آبجوش ریخت و منتظر شد.
- قند نداری چایی رو بخوریم؟
- نه قندا مورچه گذاشتن ریختمشون بیرون
- تلخ بخوریم؟
- چیز دیگه‌ای ندارم
نادر لیوان را زمین گذاشت و بیرون رفت. از کنار شیر آب پیراهنش را که آویزان کرده بود برداشت و به تن کرد. پیراهن هنوز خیس بود ولی در آن هوا خیلی اذیت کننده نبود.
مرد از اتاق با لیوان چاییش بیرون آمد
- تو اینجا تنها زندگی میکنی؟
- اره
- خانم بچه‌هات کجان؟
- بچه ندارم
مرد با لحن شوخی گفت
- نداری؟ تو الان باید نوه هم داشته باشی که
- ممکنه حاج رضا امروز نیاد، معطل نشی
- چرا ترش می‌کنی، یادم نمیاد دیده باشمت، من و حاج رضا 10 سال پیش بر بلوار حجت تخمه می‌دادیم دست مردم. یادمه اومد این باغ رو خرید، هرچی پس انداز داشت داد و یه باغ خرید. ما هرچی بهش گفتیم بابا، تو مغازه داری، بیا بریم باهم حجره‌ی کناری رو بخریم، یکیش کنیم و پاساژ اعیونی درست کنیم قبول نکرد. بهش گفتم اسمشم می‌ذاریم پاساژ نگین. میدونی که اسم دختر حاج رضا نگینه، قرار بود با پسر من ازدواج کنه. الان شوهر کرده؟
- دوتا پسرم داره
- ماشالا، عجب پس ازدواج کرد نگین خانم. حالا خلاصه که نمیدونم چرا اومد اینجا رو خرید، داشتم می‌اومدم درختای پرتقالش واقعا پر بارن. حسابی انگار بهشون رسیدی
نادر به جایی خیره شده بود. جلوی در ایستاده بود و حرفی نمیزد.
- پدرجان چاییت سرد شدا
نادر کبریت را از جیب شلوارش در آورد و سیگاری آتش زد، جلوی در کنار سگش نشست.
- عجب سگ مریضیه، سگ نگهبان اینجاست؟ فکر کنم از زمانی که حاج رضا اینجا رو خریده همین جا بوده، چقدر بی‌آزاره، راستی شما چند ساله اینجایی؟
- 20 سال
- 20 سال؟؟ یعنی تو رو روی باغ خریده؟؟
نادر نگاهی به مرد کرد و مرد فهمید که حرف خوبی نزده
- منظورم اینه موندی دیگه، ارباب قبلی کی بود؟ اون چرا باغ به این قشنگیشو فروخت و رفت؟ حیف این باغ نبود؟ البته من همیشه با حاج رضا مخالف بودم، گفتم بهت، گفتم بابا حاج رضا بیا بجای خرج اضافی برای اینجا، برای حرص و جوش زدن حفر چاه و دزد و سم و کود و آفت، بچه‌ها رو بفرستیم اروپا هم زندگیشونو بسازن هم پیشرفت کنن. میدونی، من پسرم رو همون 10 سال پیش فرستادم فرانسه، میدونی کجاست دیگه؟ توی اروپاست.
نادر سیگارش را با آرامش می‌کشید و به مرد نگاه می‌کرد و آرام گفت "اره میدونم"
- جدی؟ خب، اره خلاصه حاجی گوشش بدهکار نبود و اومد اینجا رو خرید، هیچ وقت نشده بود بیام اینجا فقط میدونستم یه باغ داره اینجا، به هزار بدبختی پیداش کردم. راستی اسمت چیه؟
- نادر
- آقا نادر عزیز تو اینجا تنهایی؟
نادر همانطوری که پکی به سیگارش می‌زد سری تکان داد
- دست تنها سختت نیست؟ بنظر یه باغ به این عظمت بیشتر از چندتا کارگر میخواد، حاج رضا که آدم خسیسی نبود. کارگر کمکی برات نمیاره؟
نادر جوابی نداد.
- بنظرت کی میاد حاجی؟ من شب پرواز دارم به تهران، نمیتونم خیلی بمونم. این همه راه نیومدم فقط نیم ساعت پیش حاجی بشینم. تلفن هم که نداری، حداقل شماره تلفن حاجی رو بلدی من بهش زنگ بزنم؟
نادر بدون اینکه جواب بدهد پاشد و داخل اتاقک رفت، مرد پشت سر نادر راه افتاد و همین طور می‌گفت که خداخیرت بده حاجی خیلی وقته منو ندیده
نادر داخل اتاق شد و زیر تخت دنبال چیزی گشت. مرد دوباره خواست وارد اتاق شود که نادر گفت:
- تو نیا
- چی؟
- گفتم تو نیا همون بیرون وایسا
باشه شماره رو داری من زنگ بزنم بهش؟
- وایسا دارم می‌گردم
نادر بین یک سری پرونده و مدرک که مشخص بود سالیان زیادی هست که دست نخورده بودند دنبال کاغذ می‌گشت، پوشه‌ای را در آورد و دکمه‌ی آن را باز کرد. کاغذی را بالا گرفت که شبیه یک قول نامه بود.
- بنویس
- پیدا کردی؟ بگو بگو
- 091345609
قبل اینکه شماره خواندن نادر تمام بشود مرد ادامه‌ی شماره را گفت
- صفر نه شونزده، اینو که دارم مرد مومن، همینو زنگ می‌زنم جواب نمیده، این شماره رو کی از حاجی گرفتی؟
- ده سال پیش
- از ده سال پیش تا الان شماره نگرفتی ازش؟ بابا تو دیگه کی هستی!!
نادر مدارک و کاغذها رو جمع کرد و داخل پوشه گذاشت و زیر تخت انداخت
انگار که چیزی را دیده باشد که حالش را بد کرده باشد از اتاق بیرون آمد و به سمت شیر آب رفت. آبی به صورتش زد و لنگ را خیس کرد.
- نادر تو آشنایی نداری؟ کسو کاری؟ زنی؟
- چرا می‌پرسی؟ نه آشنایی دارم نه کس و کار
- باشه بابا باشه عصبی نشو، ولش کن اصلا. راستش من همون ده سال پیش از اون جا رفتم، مغازمو فروختم، پولایی که دست مردم داشتم و گرفتم و رفتم تهران. پسرمم فرستادم اونور دنیا خودمم توی تهران مشغول کردم.
- چجوری رفیقی هستی که ده ساله رفتی و یه سر به حاج رضا نزدی
- من دوست داشتم سر بزنم نمی‌شد که بیام، ما نون و نمک همدیگرو خورده بودیم.
- نون و نمک خورده بودی بعد این همه سال یه زنگ بهش میزدی
- چی بگم، همچین عادی هم خدافظی نکردیم. دعوا همه جا هست، ماهم دعوا کردیم
- سر نگین خانم؟
- نه! دعوا قبل موضوع نگین بود، قصه چیز دیگه‌ای بود.
- سر پول دعوا کردین؟
- پول که همیشه یه سر دعوا هست، ولی ما هیچ وقت شراکتی باهم نداشتیم که بخوایم سر پول دعوامون بشه، حاج رضا از همون اول مارموز بازیاشو داشت، وقتی میدید که من از اول صبح دشت نکردم مشتریای گدا گشنشو میفرستاد سمت من و آخر شب با اون نگاهش منتش و صدبرابر نقد میکرد.
نادر با پوزخندی ماجرا را می‌شنید و سیگار دیگری روشن کرد.
- یه نخ هم به من می‌دی؟
- بفرما
- آره، همیشه کل کل رو داشتیم ولی دعوا سر این چیزا نبود، وقتی که گذشت و هر دوتامون اسمی توی بازار آجیل در کردیم و هشتمون گره نهمون نبود، حاج رضا یه خونه خرید. نمی‌دونم از همون قدیم خوش شانس‌تر بود، بار خوبا همیشه مال اون بود، مشتری پولداره در حجره‌ی اون بود، خرید عیدشون از مغازه‌ی اون بود... چی بگم، خدا براش خواسته بود. خونه رو که خرید مارو دعوت کرد که حرصمونو دربیاره
نادر سر تکان می‌داد و خاکستر سیگارش را می‌تکاند
- نگینش رو من قبلا توی مغازه دیده بودم ولی اون موقع خیلی بچه‌تر بود، توی خونشون که دیدمش یه پارچه خانم شده بود، همون جا برای پسرم خاستگاریش کردم و حاج رضا گفت که هنوز بچه‌س و غیرمستقیم جواب رد داد. گفتم اشکال نداره یکم بزرگ‌تر بشه درسش تموم بشه باز خاستگاریش می‌کنم.
- عجب
- آره همون موقع وقتی داشتیم از خونشون برمی‌گشتیم پیش خودم گفتم خدایا چرا من همش عقبم از این رضا، کجای کارم می‌لنگه؟ اون 10 صبح در حجره رو باز می‌کنه من 7 صبح جلو مغازه رو جارو می‌کنم ، اون ناهار رو می‌ره خونه من می‌شینم که مبادا مشتری بیاد و من نباشم. اون شب 6 می‌بنده می‌ره من تا 8 می‌شینم. ولی آخر سر اون باید خونه بخره. تا اینکه زدم به کارای دیگه
- کارای دیگه؟
- آره، پول می‌دادم دست این و اون.
مرد ته سیگارش را انداخت روی زمین و با کفش خاموشش کرد.
- اونو اونجا ننداز
- چیکارش کنم؟
- بدش به من
سیگار را از روی زمین برداشت و به نادر داد.
- پس زدی توی کار نزول؟
- برات تعریف کرده؟ بیشتر از یه کارگر میدونی، نزول اینه که تو پولو بدی به مردم و ماه به ماه سود بگیری، من این کارو نمی‌کردم! من پولو میدادم و یه خونه یا یه باغ یا یه ماشین رو از طرف می‌خریدم و بعدا به خودش همون ماشین رو می‌فروختم. این نزول نیست. هنوز این کینه و حسادت رو کنار نذاشته. حتی به کارگرش هم که تو باشی گفته من نزول خور بودم! عجب.. عجب
نادر به بحث ادامه نداد و تفی روی زمین انداخت
- بعدش دیگه اوضاع فرق کرد، خونه خریدم، ماشین خریدم و حتی اینقدری پول دستم اومده بود که بتونم تنهایی همون حجره‌ی کناری رو هم بخرم ولی خب حاج رضاتون حاضر نبود پاساژش کنیم، حاضر نبود توسعه بدیم کارمونو و بعدشم اومد اینجا این باغو خرید و بعدم که...
- دعواتون سر چی بود.
- سر حسادت سر بچه بازی سر ندیدن موفقیت. وقتی که ماجرا برای من فرق کرد و رنگ و بویی عوض کردم حاج رضاتون افتاد دنبال کار من که تو این همه پولو از کجا آوردی و آخر سر یه نزول خور بست به دم من و آبرومو توی بازار برد. هرجا می‌رفتم جواب سلامم نمی‌دادن. یه کاری کرده بود که مردم کوچه و خیابون مثل سگ باهام رفتار می‌کردن. کار و کاسبی آجیلم کساد شده بود ولی پولایی که دست مردم داشتم داشت برام کار می‌کرد.
- مغازتو فروختی؟
- کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد، فروختم و رفتم، با کینه هم رفتم کینه حاج رضا. یه سیگار دیگه بهم بده
نادر یه سیگار دیگه درآورد و به مرد داد
- حالا اومدی اینجا چیکار؟
- اومدم بهش چیزیو بگم.
- چی؟
- به خودش باید بگم.
نادر به مرد خیره ماند و چیزی نگفت
مرد اندکی مکث کرد و ادامه داد:
- میخوام بهش بگم اره من نزول خور شدم، من پول شبهه دار وارد زندگیم کردم، ولی تو بچه‌ی پیغمبر نبودی! تو آبروی منو همه جا بردی، تو باعث شدی که من برم، تو باعث شدی که برم آواره‌ی شهر غریب بشم و بچم بره اونور دنیا، تو کاری کردی که دیگه نتونم از اون چاه گُه در بیام، همش مقصرش تو بودی. میخوام اینو بگم و برم.
پک سنگینی به سیگارش زد و از جایش بلند شد و به سمت ماشینش رفت.
نادر صدای موتوری را از طرف جاده شنید
بلند شد و سمت جاده رفت
مرد داخل ماشین نشسته بود و سیگارش را می‌کشید و چشمانش را بسته بود
موتور از راه رسید
جاسم کارگر باغ بغل بود که با چفیه‌ای صورتش را پوشانده بود که خاک به گلویش نرود
- سلام آقا خوبین؟
- سلام جاسم، چطوری؟
- قربان شما، آقا دارم میرم شهر چیزی میخواین براتون بگیرم؟
- جاسم برام یه بسته سیگار بگیر
- به چشم آقا، کبریتم بگیرم؟
- نه کبریت دارم، راستی برو دم مغازه جعفر بگو رفیق حاجی اومده باغ، بگو بهش خبر بدن
- آقا بگم کی اومده؟
مرد که شیشه را پایین داده بود گفت مجید مجتهدی
- مجید مجتهدی
- به چشم آقا،
- برو خدا به همراهت
موترو از همان راهی که آمده بود دور شد.
مرد از ماشین پیاده شد و رو به نادر کرد و گفت
- کارگرت بود؟ اینجا انگار سر کارگر همه‌ای
- کارگر باغ بغله
- خیلی احترامت می‌کرد آقا نادر
نادر چیزی نگفت
- اگه بخواد بیاد نیم ساعت دیگه میاد
- رضا؟
- آره حاج رضا
- برای شما شده حاج رضا، حاج رضا، این حاجی شما برای من پشمم نیست
این را گفت و به چهره‌ی نادر خیره شد، به چروک‌های دور چشمش، منتظر شد تا نادر جوابی بدهد. حس نمی‌کرد که نادر یک کارگر ساده باشد، یک پیرمرد که صبح به صبح بلند شود و برود به دنبال کود و با تراکتور زمین را شخم بزند یا شب‌ها لاستیکی آتش بزند و چراغ قوه به دست بین درختان دنبال دزد بگردد. به نادر نمی‌ آمد.
- حاج رضا، حاج رضا، این حاج رضا شما وقتی حج رفت بهش نگفتن آبروی بنده‌ی خدا از خونه‌ی کعبه مهم‌تره؟ بهش نگفته بودن وقتی میری همه جا چو میندازی که مجید نزول خوره در و همسایه با زن و بچش چجوری تا می‌کنن؟ نمی‌دونست وسط مسجد بازار بلند به آخوند مسجد بگی "حاج آقا از نزول برامون بگو" همه برگردن به من نگاه کنن یعنی چی؟ نمی‌دونست؟
مرد در بین گفتن این وقایع لکنت می‌گرفت، قدری مکث می‌کرد و دنبال کلمه می‌گشت و ادامه می‌داد. انگار که بخواهد ماجرا را برای قاضی تعریف کند و حکم را بلافاصله از او بگیرد و با آمدن حاج رضا حکم را اجرا کند.
- ده سال مونده بود بیخ گلوم، براش پیغوم و نامه فرستاده بودم که زندگیتو تباه می‌کنم ولی دلم راضی نمی‌شد. تو چرا هیچی نمی‌‌گی؟ لال‌مونی گرفتی؟
- چی بگم؟ مگه نزول نمی‌دادی؟
- می‌دادم، باید آبرومو ببره حاج رضاتون؟ باید بدبختم کنه؟
- مگه برات مهم بود؟
- معلومه که مهم بود؟ منظورت چیه؟ تو آبروت برات مهم نیست؟ اصلا میفهمی بی آبرو بودن یعنی چی؟
- آره می‌فهمم بی‌آبرویی چیه، می‌فهمم
نادر به سمت اتاقک رفت و داخل اتاقک نشست. مرد پشت سرش راه افتاد دم در اتاق ایستاد.
- اجازه هست؟
نادر سری تکان داد، مرد بدون توجه به کثیفی و تمیزی روی فرش خاک گرفته و سوخته نشست. نادر بسته‌ی سیگار تمام شده‌اش را روی طاقچه انداخت و باقی جعبه‌ها را نگاه کرد. همه خالی بودند و سیگاری نداشت.
- سیگار دارم، می‌خوای برم از تو ماشین برات بیارم؟
- لازم نکرده
مرد بلند شد و به سمت ماشینش رفت و یک پاکت سیگار آورد یک نخ را به نادر تعارف کرد ولی نادر قبول نکرد.
- میدونم دست به مال من نمیزنی، ولی این به جای چایی و سیگاری که بهم دادی.
- نمی‌خوام
مجید لبخند از روی صورتش محو شد و به درکی گفت و سیگار را با فندکش روشن کرد.
پکی به سیگارش زد و دودش را سمت نادر بیرون داد و گفت
- میدونی از چی میسوزم؟ از اینکه حاج رضاتون هم از همین کارا میکرد، حاضر نبود یه گرم اجیل رو کم و زیاد کنه، میگفت حق ناسه ولی وقتی بحث آبروی من و زن و بچم شد چشماشو بست و بی حیثیتمون کرد. این کارا باهم جور در نمیاد. این مسلمونی نیست. این دروغه، کلک بازی و حروم زادگیه...
نادر صحبت مرد را با صدای بمی که در شرف یک دعوای مفصل باشد قطع کرد و گفت
- حرف دهنتو بفهم، از ظهر داری یه بند در گوش من اراجیف بار می‌کنی و من فقط تماشات کردم، حوصله‌ی تو و ماجراتو با حاج رضا ندارم، ولی اگه بخوای به پدر و مادرش که مردن فحش بدی همین جا کنار سگم چالت می‌کنم.
مرد دود سیگارش را بیرون داد و با ترسی که مشخص بود در جانش دویده گفت:
- تو کارگرشی یا بادیگاردشی مرتیکه که منو تهدید می‌کنی؟ هر جور دلم بخواد صحبت می‌کنم. به توهم هیچ ربطی نداره.
نادر سری تکان داد، مهمان بود، نمی‌خواست کاری کند که نباید. سکوت کرد و چیزی نگفت. مرد تا دست برتر را پیدا کرد، گستاخی را ادامه داد و با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
- مرتیکه‌ی الاغ چی شد؟ چرا لال مونی گرفتی، گدازاده من اگه نتونم توی حمال رو سرجات بشونم که کلاهم پس معرکس
فحش دیگری نثار نادر کرد و بلند شد و لگدی زیر کتری سیاه زد و صدای شکستن چیزی آمد. بدون اینکه نگاهی به لیوان شکسته بکند از اتاق خارج شد. حتی پشت سرش را نگاه نکرد تا عکس العمل نادر را ببیند. داخل ماشین نشست. ماشین مثل کوره داغ شده بود ماشین را حرکت داد و در سایه‌ای ایستاد و منتظر ماند تا حاج رضا بیاید.
نادر به لیوان شکسته نگاهی کرد. احساس می‌کرد باید کاری می‌کرد. ولی خیلی بی‌حوصله‌تر از آنی بود که دنبال درگیری باشد. آن هم با کسی که بعد از ده سال به دیدن دوستش آمده، آن هم چه دوستی و چه ارتباطی. دست خودش نبود، روی یک سری از حرف‌ها حساس بود. جلوی در اتاق سگ را دید که بلند شده و به سمت جاده می‌رود. فهمید که حاج رضا در راه است. از اتاقک خارج شد به سمت جاده رفت و ماشین حاج رضا را می‌دید که بدون احتیاط و با سرعت خیلی بالا به سمت اتاقک می‌آمد. در مسیر گرد وخاک شده بود. ماشین رسید. سگ کنار ماشین ایستاد و منتظر بود طبق معمول حاج رضا کیسه‌ی استخوان‌های مانده را از جعبه کنار دیواری برای سگ پاره کند تا شکمی از عزا در بیاورد. اما حاج رضا ماشین را خاموش کرد و بدون توجه به سگ به سمت اتاقک رفت.
- کجاست؟
- سلام
- سلام نادر، کجاست؟
- تو ماشینش نشسته، اونجا کنار دیوار.
حاج رضا به سمت ماشین رفت. با فاصله در کنار ماشین ایستاد و به مجید نگاه کرد. منتظر ماند تا پیاده شود.
نادر با فاصله منتظر بود تا مرد از ماشین پیاده شود. سگ مریض و خسته که از غذا نا امید شده بود کنار پای نادر آمده بود و سرش را به پای نادر می‌مالاند.
مرد ماشین را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به نادر انداخت و بعد رو به حاج رضا کرد.
صورتش بی‌حالت بود، نه اثری از خشم نه ناراحتی نه هیچ حالت دیگری
- فکر کردم با پسرت از ایران رفتی، چرا اومدی اینجا؟ می‌اومدی توی شهر ببینمت
- همونجایی که ابرومو بردی؟
- از ترس آبروت بود که نزول نمیدادی به مردم. خونشونو توی شیشه نمی‌کردی، مردم و بیچاره نمی‌کردی.
- تو مگه جای خدایی که برای من حکم می‌کنی؟

حاج رضا با لحنی که در آن خنده و تمسخر داشت ادامه داد:
- خداروشکر همون موقع مردم شناختنت، همون موقع همه فهمیدن کی هستی و چی هستی. ببین الان میتونی یه سر به بازار بزنی؟ ببین میتونی نیم کیلو پسته بخری، ببین اندازه اکبرحمال آدم حسابت می‌کنن؟ نه آقا نه! پول حروم آتیش می‌زنه زندگیتو. خدا جای حق نشسته.
مجید هیچ حرفی نمی‌توانست بزند. فقط تماشا می‌کرد و لرزش دستانش از دور مشخص بود. نه می‌توانست نفرین کند و نه می‌توانست درگیر شود. آمده بود که برای بار دوم تحقیر شود.
حاج رضا که دید مجید حرفی نمی‌زند ادامه داد:
- نکنه از تهرانم بیرونت کردن؟ اونجا که حروم خور مثل تو زیاد داره، اونجا همکارات زیادن، نکنه کلاهشونو برداشتی بیرونت کردن؟
- حاج رضا! حاج رضا! تند نرو، وایسا، ببین نه منو از تهران بیرون کردن، نه کلاه بقیه رو برداشتم، این جا هم کسی نیست که بخوای آبرومو ببری. یه دونه کارگرته که قبلا به اندازه‌ی کافی گفتی بهش. من نمی‌دونم خدایی که می‌گی هست یا نه، من نمی‌دونم قیامتی که می‌گی هست یا نه، من هیچی نمی‌دونم، ولی باید بترسی، باید دعا کنی که نباشه، چون اگه قیامتی باشه، حساب و کتابی باشه، خیلی کارت سخت می‌شه.
مرد در حال صحبت بود که حاج رضا با عصبانیت صحبتش را قطع کرد و داد زد:
- ببین کی داره از خدا و پیغمبر و قیامت صحبت می‌کنه، نزول خور یک شهر، حروم خوری که فقط پولو می‌شناخت
مجید بدون توجه به حرف‌های حاج رضا ادامه داد:
- کارت خیلی سخته، من می‌رم پیدا می‌کنم ادمایی که بهشون نزول داده بودم و پولو بهشون بر می‌گردونم، حلالیت می‌گیرم و خودمو از این عذاب رها می‌کنم ولی تو حاج رضا، تو، تو چیکار می‌خوای بکنی با بلایی که سرم آوردی؟ با حرفایی که پشت سرم زدی، با کاری که با خانوادم کردی، باعث شدی بچم اون ور دنیا آواره بشه، زنم مریض بشه، می‌خوای چیکار کنی؟ چیکار می‌تونی بکنی؟
- جبران کنی؟ فکر کردی الکیه؟ جبران کن!
و شروع به صدا زدن کرد:
- نادر؟ نادر؟ بیا ببینم آقا می‌خواد جبران کنه! بیا جبران کن زندگیی که از نادر سیاه شده رو، زنش مرد و باغش رو فروخت به من تا چک‌هایی که به یه حروم خوری مثل تو داده رو پاس کنه، چون هنوز فصل برداشت نرسیده بود و نمی‌تونست پول شیمی درمانی زنشو جور کنه! جبران کن حروم خور! جبران کن دیگه! مجید! مگه می‌تونی پیدا کنی زندگی‌هایی که به گُه کشیدی رو؟ مگه الکیه بری در خونه‌ی طرف رو بزنی بگی ببخشید من ده سال پیش 20 میلیون پولی که بهتون قرض دادم رو پنج بار ازتون گرفتم الان پشیمونم باقیشو بهتون بدم؟ نه نمی‌شه! زندگی‌هایی که سوزوندی رو نمی‌تونی درست کنی.
مجید به نادر نگاه کرد. نادر روی زمین نشسته بود و آرام سر سگ را نوازش می‌کرد و سعی می‌کرد به چشمانش توجهی نکند.
- همین حالا از باغ من برو بیرون، نمی‌خوام مردم ببینن بفهمن من یه نزول خورو راه دادم به باغم. تا همینجاشم که اومدی مارو کفاره لازم کردی.
- حساب من با اونایی هست که بهشون پول دادم و گرفتم ولی تو کاری کردی که نتونم سر بلند کنم. اگه قیامتی باشه اون جا منتظرت می‌مونم.
این را گفت و سوار ماشینش شد. ماشین را روشن کرد و به سمت جاده حرکت کرد.
حاج رضا احساس خفگی داشت. خیلی سختش شده بود که مجیدنزول‌خور آمده و او را با وعده‌ی قیامت ترسانده. به درکی گفت و رو به نادر کرد.
نادر مشغول سگ بی‌حال بود.
- می‌دونی کی بود؟ این همونی بود که قبلا گفتم نزول خور بوده و بازار به گند کشید و ...
نادر حرفش را قطع کرد و گفت:
- فهمیدم کی بود، لازم نیست دوباره بگی
- مثل همون حروم خوری که تو رو به این روز انداخت، خدا می‌دونه چند نفر رو مثل تو بدبخت کرده
حاج رضا این حرف‌ها را می‌زد تا آرام شود اما نادر نگاهش نمی‌کرد. حرصش گرفته بود. کلافه شده بود و می‌خواست در مورد مجید صحبت کند و نادر گوش شنوایی نبود.
خداحافظی گفت و به سمت بازار رفت. باید آمدن مجید را برای رفقای قدیمی‌‌اش تعریف می‌کرد.

داستانرمانقصهپولآبرو
نمی‌دانم، شاید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید