محمد خضری
محمد خضری
خواندن ۲۳ دقیقه·۱ ماه پیش

نقل هر جور که از خُلق کریمت کردند


پرده دوم

صدای در می‌آمد. بی‌بی در را باز کرد. سمیه بود و بچه‌هایش.

«سلام ننه.»

«سلام بی‌بی.»

«شوهرت کجاست؟ چرا نیومد؟»

«رفت سر باغ، امشب نگهبانی دارن.»

بی‌بی در را بست. سمیه وارد حیاط شد. از پله‌ها بالا رفت و وارد خانه شد. نرگس بی‌بی را بغل کرد و بی‌بی خم شد و رضا را بوسید. رضا، پسر سمیه، کوله‌پشتی فیلی داشت و دستش در دست نرگس بود. بچه‌ها وارد خانه شدند.

سمیه چادرش را در آورد و کنار گلخانه گذاشت. در اتاق فاطی باز بود.

«سلام فاطی، چطوری؟»

فاطی نشسته بود، چانه‌اش روی زانو بود و به روبه‌رو نگاه می‌کرد. نرگس تا خواست پیش خاله فاطی برود، مادر جلویش را گرفت.

«مامان، برو تو هال با رضا نقاشی بکش. اینجا نیا.»

«مامان، می‌خوام به خاله سلام کنم. خودت گفتی اولین سلام ۶۹ تا ثواب داره، جوابش یکی.»

«نمی‌خواد مامان، برو تو هال.»

فاطی سرش را تکان نداد. سمیه وارد اتاق شد و به سمت پنجره‌ها رفت. پنجره با پرده‌های سفید سرتاسری که پایینشان چند نوار طلایی بود. یک دیوار اتاق سه پنجره قدی داشت که به حیاط راه داشتند. یک آینه کنار دیوار تکیه داده شده بود. یک روزنامه که روی آن پر از مو بود و یک برس.

«بی‌بی؟ امسال پرده‌ها رو نشستی؟ خیلی کثیفن، پر خاک شدن.»

صدایی نیامد.

«مامان، بی‌بی داره نماز می‌خونه.»

سمیه دوست داشت حرفی بزند یا یک‌جوری باب صحبت را باز کند. توی اتاق چرخید. نشست کنار آینه. خودش را نگاه کرد. روسری‌اش کمی عقب آمده بود. جلوی موهایش پیدا شده بود. موهای رنگ‌شده‌ی قهوه‌ای که بین‌شان چند تار موی سفید هم بود؛ تعداد موهای سفید بیشتر شده بود. برس را برداشت، با دست موهای داخلش را در آورد و روی روزنامه انداخت. یک دستمال کاغذی برداشت و روی آینه کشید. دستمال را روی روزنامه انداخت و روزنامه را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.

بچه‌ها مشغول هم بودند. رضا داشت مدادها را از جعبه مداد رنگی بیرون می‌آورد. نرگس نیم‌نگاهی به اتاق خاله فاطی داشت. بی‌بی روی سجاده، نشسته نماز می‌خواند.

«بی‌بی، بابا ناهار میاد خونه؟»

«آره، مرغا رو گذاشتم بیرونِ فریزر.»

سمیه مشغول شد. توی کابینت‌ها دنبال وسایل گشت و شروع به پختن غذا کرد. نرگس مداد زردش را برداشت، نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و آرام به سمت اتاق خاله فاطی رفت. خاله فاطی سرش روی زانویش بود. بدون حرف و تکانی. نرگس جلوی خاله ایستاد. خاله با چشمانش نرگس را نگاه کرد.

«بیا خاله، سلام، خوبی قربونت برم؟»

«خاله، مامانم نذاشت سلام کنم. الان من یکی ثواب بردم.»

«خاله، ثوابای منم مال تو.»

«خاله، نوک مدادم شکست. میشه برام تراشش کنی؟»

سمیه از اون‌ور آشپزخانه داد زد:

«نرگس، رضا رو ول کردی رفتی کجا؟ بیا الان پاک‌کن رو می‌کنه تو دهنش.»

قبل از اینکه مداد را به خاله بدهد، از همان جا داد زد:

«مامان، بخدا مدادمو می‌خواستم تراش کنم.»

«بیا بیرون ببینم.»

«الان میام مامان.»

سمیه آمد دم در اتاق ایستاد. با جدیت تمام گفت:

«گفتم همین الان بیا بیرون، بشین کنار رضا، تکون هم نخور. پشیمونم نکن که آوردتم نرگس. بیا بیرون ببینم.»

نرگس با بغض از اتاق بیرون آمد و کنار رضا نشست. در دستش مداد زرد نوک‌شکسته هم بود. لبانش می‌لرزید و چشمانش پر از اشک شده بود. سعی کرد گریه نکند. رضا داشت روی کاغذ سفیدی که از دفتر نرگس کنده شده بود خط‌خطی می‌کرد؛ خط‌های عمودی با مدادهای تیره با نوک‌های تراش‌نشده.

سمیه به آشپزخانه برگشت. بی‌بی را دید که روی صندلی نشسته بود و لیوان آبی دستش بود.

«ببین این قرصی که من خوردم چی پشتش نوشته؟»

«چی شده بی‌بی؟»

«هر بار که اینو می‌خورم جون از تو پاهام می‌ره. اصلاً نمی‌تونم وایسم. خیلی بی‌جونم می‌کنه.»

«مادر، فاطی هیچی نگفت؟»

«نه، از دیشب نشسته تو اتاقش. غذا نمی‌خوره، حرف نمی‌زنه، بیرونم نمیاد.»

«مادر، احمد دیروز رفته با یارو صحبت کرده. به خاطر این قهر کرده فاطی.»

«احمد چی گفته به یارو؟»

«هیچی مادر. رفته نصیحتش کرده، گفته دور خونه حاج رمضونو خط بکش.»

بی‌بی بدون اینکه تغییری در صورتش بدهد، گفت:

«سمیه، احمد چی گفته؟»

«نمی‌دونم بی‌بی، خبر ندارم. چرا از بابا نمی‌پرسی؟»

«بابا از کجا می‌دونه؟ تو خبر نداری؟ بابا خبر داره؟ بخدا من دیگه کشش ندارم. بیا بگو احمد چی گفته.»

سمیه رفت به سمت گاز و کبریت را برداشت و تکانش داد. جعبه کبریت را باز کرد. یک کبریت بیشتر نمانده بود.

«سمیه، چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌گم بابا چرا خبر داره؟»

«نمی‌دونم بی‌بی. احمد گفت با بابا صحبت کرده.»

کبریت را کشید و کبریت از وسط شکست.

«بی‌بی، کبریتات کجان؟»

بی‌بی بلند شد، روبه‌روی سمیه ایستاد، صورتش را در هم کشید و گفت:

«سمیه، همون بار اولی که مادر احمد توی خونه‌ی فرنگیس حرف کاظم رو آورد، من همونجا بهش گفتم فاطی می‌خواد درس بخونه. دنبال یه دختر دیگه باشن. همونجا جوابشو دادم. احمد چیزی گفته به بابا؟»

سمیه به بی‌بی نگاه نکرد. بین کشوها دنبال کبریت بود. بی‌بی نگاهش را از سمیه برنداشت. با دست دو بار محکم روی میز زد و گفت:

«من مطمئنم تو و شوهرت برای بچه‌ی من نقشه کشیدید. سمیه، به مرگ خودم ازت نمی‌گذرم بخوای فاطی رو بدبخت کنی. بخوای حرف اینو بیاری که برای کاظم می‌خواینش. همون دفعه اول مادر شوهرت گفت و من گفتم نه. تو الان دنبالش رو نگیر. دلت برای خواهرت بسوزه.»

و از آشپزخانه خارج شد. بیرون از آشپزخانه، فاطی را دید که داشت مدادهای نرگس را تراش می‌کرد. نفهمید چقدر از صحبت‌ها را شنیده. لنگ‌لنگان به سمت حیاط رفت.

سمیه از آشپزخانه بیرون آمد. فاطی را دید. نرگس تا مادر را دید، گفت:

«مامان، بخدا من نرفتم پیش خاله.»

فاطی مدادها را تراش کرده بود. بلند شد و به سمت اتاق رفت. سمیه پشت سر فاطی وارد اتاق شد و در را بست.

«بشین، باهات کار دارم.»

فاطی جلوی آینه رفت و نشست. موهایش را که بسته بود باز کرد.

«یارو بهت گفت احمد رفته پیشش؟»

آرام سرش را تکان داد تا موها دورش پخش شوند.

«فاطی ببین، من خواهر بزرگتم. خیرتو بیشتر از همه می‌خوام. تجربه دارم. به جون بابا برای دعوا هم نیومدم.»

فاطی یک روزنامه جلوی خودش پهن کرد، برس را برداشت و آرام شروع کرد شانه زدن. موهای خرمایی بلندی که تا پایین شانه‌هایش می‌رسید. موهایی که انگار همین الان با روغن چربشان کرده‌ای.

«ببین، صد بار در مورد طاها با هم صحبت کردیم. کاری به بی‌پولیش ندارم، کاری به خونوادش ندارم، کاری ندارم که قبل تو با صد نفر بوده. همه اینا به کنار. ولله، امشب بهش پیام بدی دیگه نمی‌خوایش، فردا با یکی دیگه دوست می‌شه. فاطی، اون اصلاً تو رو دوست نداره. بفهم اینو. هزار بارم احمد گفته دیدنش با دخترای دیگه. اصلاً تو که اینقدر سنگشو به سینه می‌زنی، تا حالا گوشیشو چک کردی؟ تا حالا امتحانش کردی؟»

فاطی به آینه نگاه می‌کرد.

«هیچی نمی‌خوای بگی؟ دیروز احمد می‌گفت تو مغازه با یکی دیده بودش.»

سرش را کج کرده بود و با یک دست موها را گرفته بود و با دست دیگر شانه می‌زد.

«باشه، هیچی نگو. ولی احمد با بابا صحبت کرده. مادر احمد آخر هفته دارن میان اینجا. حالا موهاتو برا طاها شونه کن ببین دیگه رنگ طاها رو می‌بینی یا نه. من نمی‌ذارم طاها بدبختت کنه.»

سمیه این را گفت و بلند شد. از اتاق آمد بیرون. بی‌بی نشسته بود کنار بچه‌ها و برایشان میوه خرد می‌کرد. نگاهی به بی‌بی کرد و به سمت آشپزخانه رفت.

پرده اول

ماشین جلوی در املاکی ایستاد.

«سوییچ رو ماشینه، بشین همینجا من برم با این یارو صحبت کنم.»

«باشه.»

از ماشین پیاده شد و به سمت املاکی رفت. از در وارد شد و سلامی پراند.

«طاها، یه لحظه بیا بیرون کارت دارم.»

طاها به صندلی تکیه داده بود و گوشی در دستش، انگار که داشت کلیپی را با صدای بلند می‌دید. نگاهی به در مغازه انداخت. طاها همیشه موهای ژل‌زده داشت؛ موهای سیاهی که با ژل برق می‌زد. همیشه شلوار تنگ جین و تیشرت مشکی می‌پوشید. صورتش شیش تیغ و ریش بزی داشت. صورتی که حتی اگر اول صبح اصلاحش می‌کرد، تا ظهر رد موهای تازه دیده می‌شد. گوشی به دستش بود و وقتی تلفنی با کسی صحبت می‌کرد، تلفن را از روی بلندگو جواب می‌داد.

طاها از پشت میز بلند شد. گوشی را در جیب سمت راستش فرو کرد و به سمت در رفت. نیمی از گوشی از جیب بیرون بود. پاهایش را روی زمین می‌کشید و به جلو می‌آمد.

«سلام احمد آقا.»

«بیا بریم تا این مغازه ساعت‌فروشی.»

مغازه ساعت‌فروشی سه مغازه بالاتر از املاکی بود. املاکی در آن منطقه زیاد بود. هر خیابان حداقل یک املاکی داشت. وارد مغازه شدند.

«سلام احمد آقا، خوش اومدی. جونم، در خدمتم.»

«سلام آقای طاهری، مخلصم. آقاجان، اون سِت زنونه مردونه هر چی داری بیار.»

«به روی چشم، احمد آقا.»

پنج سری زوج ساعت روی میز گذاشت. احمد با دقت نگاه کرد، قیمت‌ها را پرسید و بعد از هر قیمت به طاها نگاه کرد.

«احمدآقا، اینم قابلتونو نداره. ۱۳ میلیون و ۲۰۰.»

«خب طاها، کدومو برمی‌داری برای خودتو فاطی؟»

مغازه‌دار به طاها نگاه کرد. طاها هم به احمد.

«احمد، منظورت چیه از این کارا؟ می‌خوای بگی خیلی وضعتون خوبه؟»

«نه نمی‌خوام بگم وضعمون خوبه. اینو که می‌دونی، همه هم می‌دونن. می‌خوام بگم تو لقمه بزرگ‌تر از دهنت برداشتی. تو که هر روز با یه نفری، این سری آدم غلطیو انتخاب کردی. دست روی بد کسی گذاشتی. شاید رمضون چیزی بهت نگه، ولی من نمی‌ذارم آبروشونو ببری.»

طاهری، نگران از لحن تند احمد، از اینکه یک‌دفعه صدای احمد بالا رفت و از ترس اینکه الان دعوایی شکل بگیرد، آرام گفت:

«احمد آقا…»

قبل از اینکه طاهری جمله‌اش را کامل کند، احمد دست کرد در کیفش و بدون اینکه چشمانش را از صورت طاها بردارد، کارت را روی شیشه ساعت‌فروشی گذاشت.

«آقای طاهری، همین آخری رو برمی‌دارم. جفتشم کادو کن.»

احمد ادامه داد:

«ببین پسرجون، این دوتا ساعت مال عروس و دومادن. شایدم بخوای بدونی دوماد کیه. کارتای عروسی که پخش شد، می‌تونی بیای از آقای طاهری بپرسی.»

احمد ساعت‌ها را برداشت و از مغازه بیرون آمد. به سمت ماشین رفت و طاها نگاهی به طاهری انداخت. از مغازه بیرون آمد و به ماشین احمد نگاه کرد. کاظم داخل ماشین نشسته بود و به او نگاه می‌کرد.

احمد در ماشین را باز کرد و ساعت‌ها را به کاظم داد. رو به طاها گفت:

«نبینم دور زن مردم دیده بشی، حرفی بزنی یا غلط اضافه‌ای بکنی. درسته پدرت عرق‌خور بود، بی‌بته بود، ولی بی‌ناموس نبود. اگه تخم و ترکه همونی، دور زن مردم رو خط بکش.»

احمد منتظر شنیدن حرف‌های طاها نشد. در را بست و از آنجا رفت. طاها گوشی را از جیبش درآورد، شماره‌ی فاطی را گرفت، صدا را گذاشت روی بلندگو.

«الو فاطی…»

پرده سوم و چهارم

احمد، سمیه و بچه‌ها را رساند خانه‌ی بی‌بی. جلوی در، قبل از اینکه پیاده شوند، رو به سمیه گفت:

«امشب آبروریزی نکنه خواهرت، می‌خوام تمومش کنیم.»

«بی‌بی دیگه باهام حرف نمی‌زنه احمد، قهر کرده.»

«آروم می‌گیره. داریم دخترشو نجات می‌دیم. یه هفته بعد آشتی می‌کنه. باید دستای مادر من و کاظم رو ببوسه.»

سمیه چادر طرح‌دارش را پوشیده بود. روسری رنگیِ آبی و زردش را سر کرده بود و از زیر روسری بخشی از موهایش بیرون گذاشته بود. چشمانش را به‌طور ناشیانه‌ای سرمه کشیده بود. رژ لب تیره‌ای زده بود. احمد نگاهی به موهای سمیه کرد.

«کی موهاتو رنگ کردی؟»

سمیه، دستی به روسری و موهایش زد.

«مگه مهمم هست؟»

«خیلی خب، موهاتو بده تو. مادرم خوشش نمیاد.»

«بذار مادرت بیاد بعد. بخدا یه بار به دلم موند یکم به منی که زنتم توجه کنی، یکم حواست به من باشه.»

«الان وقت این حرفا نیست. پیاده‌شین، دیر شد. می‌خوام برم دنبالشون.»

«بله، هیچ وقت وقت این حرفا نیست.»

سمیه با بغض از ماشین پیاده شد. رضا را بغل گرفت و منتظر شد نرگس پیاده شود. جلو در رفت، در زد و داخل رفت.

سمیه که وارد خانه شد، پدرش را دید. نرگس جلو رفت.

«سلام باباجون.»

«سلام دخترنازم.»

خانه انگار آماده هیچ چیز نبود. در اتاق فاطی بسته بود. صدای کتری از آشپزخانه می‌آمد. اثری از بی‌بی نبود.

«بابا، بی‌بی کجاست؟»

«تو آشپزخونه‌س. احمد کو بابا؟»

«رفت مادرشو بیاره بابا، الان میان.»

سمیه نمی‌دانست چکار کند. در اتاق فاطی بسته بود. نمی‌خواست در این وضعیت چشم در چشم بی‌بی شود. بابا نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. آرام به سمت نرگس رفت.

«مامان، برو پیش خاله فاطی ببین چیکار می‌کنه.»

نرگس با جوراب شلواری سفید و موهای بافته‌شده‌اش به سمت اتاق خاله رفت. سعی کرد در اتاق را باز کند، اما در قفل بود.

رو به مادر گفت:

«مامان، در اتاق خاله قفله.»

بی‌بی از آشپزخانه بیرون آمد.

«نرگس، بیا اینور. خالت مریضه امشب، در رو قفل کرده که کسی مریضیشو نگیره.»

نرگس هاج‌و‌واج به بی‌بی نگاه کرد. از آن طرف حاج رمضون از فکر درآمد و گفت:

«یعنی چی مریضه؟ خواستگار داره میاد، مردم مسخره‌ی ما نیستن که.»

این را گفت و بلند شد و به سمت اتاق رفت. شروع کرد به در زدن.

«فاطی، فاطی، در رو باز کن.»

دستگیره‌ی در را تکان می‌داد و در می‌زد و تکرار می‌کرد:

«فاطی، در رو باز کن. بهت می‌گم، تا قیامت که نمی‌تونی تو اتاق بمونی.»

بی‌بی رو به سمیه کرد. سمیه داشت به در کوبیدن‌های پدرش نگاه می‌کرد و متوجه نگاه بی‌بی شد. سرش را پایین انداخت.

صدای زنگ در آمد. سمیه ناخودآگاه ایستاد. پدر از در زدن دست کشید و رو به در اتاق گفت:

«فاطی، خداشاهده وقتی صدات کردم اگه بیرون نیای، به روح مادرم عاقت می‌کنم.»

از کنار اتاق به سمت در ورودی رفت، دمپایی‌هایش را پوشید، از سه پله‌ای که حیاط را از خانه جدا می‌کرد پایین آمد و به سمت در رفت. در را باز کرد. مادر احمد و کاظم را با یک جعبه شیرینی دید. احمد داشت ماشین را پارک می‌کرد. خوش‌آمد گفت و وارد حیاط شدند. در را نیمه‌باز گذاشت تا احمد خودش بیاید و در را ببندد.

مادر احمد جلو رفت. چادرش را سفت دور خود پیچیده بود. کاظم هم پشت سر مادر، هی به عقب برمی‌گشت و به حاج رمضون نگاه می‌کرد. حاج رمضون بعد از آن‌ها وارد خانه شد. تعارف کرد و روبه‌روی آن‌ها نشست. همین که داشت با مادر احمد احوال‌پرسی می‌کرد، صدای بسته شدن در حیاط آمد و کمی بعد احمد از در خانه داخل آمد و بلافاصله کنار حاج رمضون نشست.

سمیه از آشپزخانه بیرون آمد و سلام و علیکی با مادرشوهر و برادرشوهرش کرد. بعد سراغ ریختن چای رفت و خودش را مشغول کرد.

وقتی با سینی چای برگشت و به سمت مادر احمد رفت، مادر احمد پرسید:

«بی‌بی کجاست، سمیه؟»

همین که این را گفت، حاج رمضون شروع کرد به صدا کردن بی‌بی:

«بی‌بی؟ هست؟ الان می‌رسه خدمتتون، حاج خانم.»

بی‌بی از اتاق خودش، پشت گلخانه، لنگان‌لنگان بیرون آمد.

«سلام، حاج خانم. خیلی خوش اومدین.»

این را گفت و به سمت آشپزخانه رفت. همه چیز بهم ریخته بود؛ سردی بی‌بی، درهم بودن حاج رمضون و استرس سمیه.

کاظم به احمد نگاه کرد. احمد با نگاهش و دستانش نشان داد که همه چیز تحت کنترل است، اما این‌طور به نظر نمی‌رسید. مادر احمد رو به حاج رمضون گفت:

«حاجی، من بار اولی نیست که در این خونه رو می‌زنم. من از این خونه خیر دیدم. همه جا هم گفتم، دخترای رمضون نظیر ندارن؛ از کمالات و خانمی و وقار. اونم به خاطر نون حلالیه که تو سر سفره‌ت گذاشتی. باور کن، حاج رمضون، اگه پنج‌تا دخترم داشتی، برای هر پنج‌تا پسرم می‌گرفتمشون. این دخترتم مثل همون پسرت که رفته خارج، عقل کلیه. من یه بار دیگه‌ام از بی‌بی خواستگاریش کرده بودم. گفته بود می‌خواد درس بخونه و دانشگاه بره. دانشگاه بره بشه مثل پسرت؟ بره خارج؟ نمی‌خواد. بذار بشینه کنار همین سمیه بچه بزرگ کنه، عصای دست پدر و مادرش باشه. فاطی خیلی دختر خوبیه. هیچ‌کی تو شهر به قشنگیش نیست. حاجی، بی‌بی نمیاد بشینه؟»

حاج رمضون شروع کرد به صدا کردن بی‌بی. عذر خواست و داخل آشپزخانه رفت. سمیه روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. توجهی به سمیه نکرد. بی‌بی صورتش بی‌حالت‌تر از همیشه بود.

«پاشو، بیا بریم. زشته، نشستن، سراغتو می‌گیره. پاشو.»

بی‌بی نگاهی به حاج رمضون کرد. چیزی نگفت و خودش را آماده کرد تا بیاید. حاج رمضون دوباره پیش مهمان‌ها برگشت و بعد از او، بی‌بی به جمع اضافه شد. بی‌بی طرف دیگر حاج رمضون نشست. مادر احمد ادامه داد:

«بله، بی‌بی، داشتم می‌گفتم. به حاج رمضون گفتم، دختر آخرت، فاطی، من اصلاً همون اول خواستگار فاطی بودم برا پسرام. گفتن رمضون تا دختر اولشو عروس نکنه، فاطی رو عروس نمی‌کنه. بی‌بی، من خبر دارم. فاطی از پسر رسول خوشش میاد. احمد بهم گفت.»

بی‌بی نگاهی به احمد انداخت. مادر احمد ادامه داد:

«نه، نه که احمد بیاد بگه. دیگه الان همه می‌دونن. با این وجود، من باز دلم راضی به این وصلته. پیش خودم گفتم گناه داره، حاج رمضون. گناه داره، بی‌بی. اینا یه عمر با آبرو زندگی کردن. کاظمم دلش راضیه، حرف گوش مادرشو می‌ده. سر سفره من بزرگ شده. هرچی بگم همونه. در ضمن، پسر رسول، پسر رسوله. کسی نیست رسول رو نشناسه. هیچی نگم که هرچی بگم غیبته.»

حاج رمضون با سری پایین حرف‌ها را می‌شنید، گوش می‌داد و از خجالت کار دخترش قلبش در فشار و عذاب بود. رو به مادر احمد گفت:

«خدا خیرت بده، حاج خانم. خدا روح حاج محمد رو شاد کنه.»

«بی‌بی، نمی‌گی فاطی بیاد ما ببینیمش؟»

حاج رمضون رو کرد به بی‌بی و انگار که اتفاقی نیفتاده، گفت:

«برو، فاطی رو بیار.»

بی‌بی نمی‌دانست چه کار کند. حرفش را بزند؟ بگوید چایتان را بخورید و شیرینی که آوردید را بردارید و ببرید؟ چیزی نگوید؟ گیر کرده بود.

«بی‌بی، پاشو. پاشو برو فاطی رو بیار.»

بی‌بی دستش را به زانو گرفت و بلند شد. چند قدمی به سمت اتاق فاطی رفت، ایستاد و برگشت به سمت آشپزخانه. شیرینی را برداشت و به سمت مهمان‌ها آمد.

«بیا، احمدآقا، دست شما درد نکنه. حاج خانم، چایتون رو خوردین، تشریف ببرین. من تا زنده‌ام بچمو به کاظم نمی‌دم. اون دفعه هم توی خونه‌ی فرنگیس گفتین. حرمتت رو نگه داشتم. هیچی بهت نگفتم.»

بی‌بی داشت با دندان‌هایی که به هم می‌خورد، صدایی که می‌لرزید، پس و پیش حرف‌ها را با هم قاطی می‌کرد و ادامه می‌داد. حاج رمضون سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت.

«حاج رمضون، تو غیرت نداری که دارن به بچت توهین می‌کنن و نشستی دعاشون می‌کنی؟ نشستی از بزرگیشون می‌گی؟ می‌خوای دخترتو بدی به این؟»

شیرینی را به سمت احمد گرفت، ولی احمد دستش را دراز نکرد. شیرینی را به کاظم داد و ادامه داد:

«خیلی خوش اومدین. مهمونین، قدمتون سر چشم. بفرمایین.»

همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتاد. احمد استکان چای را زمین گذاشته بود. کاظم هاج و واج بود و این بار برخلاف همیشه نیشش باز نبود. مادر احمد بلند شد، بدون اینکه کوچک‌ترین حرفی بزند. چادرش را دور خودش گرفت. به کاظم گفت:

«پاشو.»

و به سمت در رفت. پشت سر او احمد بلند شد. خون در صورت احمد دویده بود. صورتش کبود شده بود. رگ‌های کنار شقیقه‌اش بیرون زده بود. انگار که چیزی یادش رفته باشد بردارد. به یک‌باره برگشت، رضا را بغل کرد و با خود برد.

حاج رمضون همان سر جای خودش نشسته بود. به بی‌بی نگاه هم نکرد. مثل یک مجسمه که انگار وسط خانه درستش کرده باشند، با گرد و غباری سالیانه. نرگس وامانده به در نگاه می‌کرد؛ به اینکه پدر برگشت و رضا را برد و اصلاً توجهی به حضور او نکرد.

پرده سوم و چهارم

با هر ضربه‌ای که پدر به در می‌زد، فاطی می‌لرزید. صدای زنگ در آمد و دنیا روی سرش خراب شد. حاج رمضون گفت:

«فاطی، خداشاهده وقتی صدات کردم اگه بیرون نیای، به روح مادرم عاقت می‌کنم.»

ترس همه وجود فاطی را فرا گرفته بود. پیش خودش گفت: «باشه، میام بیرون. حرف نمی‌زنم. هرچه گفتن قبول نمی‌کنم.»

آرام کنار پنجره آمد. از بغل پرده نگاه کرد. پدر در را باز کرد. مادر احمد و کاظم با یک جعبه شیرینی وارد شدند. در باز ماند. فاطی به در نیمه‌باز نگاه کرد.

کاظم را قبلاً هم دیده بود. این بار با موهای کمتر، تقریباً چند رشته مو جلوی سرش مانده بود. کت و شلوار قهوه‌ای شکلاتی، با لبخندی که تا بناگوش می‌رسید. نسخه‌ی متفاوتی از احمد بود؛ هرچقدر احمدشان عبوس و زهرمار بود، کاظم ساده بود و شیرین‌عقل.

از لای پرده‌های سفید نگاه می‌کرد. احمد بعد از دقیقه‌ای وارد شد و چشمش به فاطی خورد. پوزخندی زد و در را بست.

فاطی احساس حقارت تمام وجودش را گرفت. با بغض و ترس به طاها زنگ زد.

«الو، طاها، اینا اومدن خونمون. من نمی‌دونم چیکار کنم. تو رو خدا پاشو بیا اینجا. بیا یه کاری بکن.»

«عزیزدلم، من چیکار می‌تونم بکنم؟»

«من نمی‌دونم. مگه منو دوست نداری؟ مگه منو نمی‌خوای؟ پاشو بیا. بیا مجلسشونو بهم بزن.»

«گریه نکن، فاطی. گریه نکن.»

«طاها، بیا دنبالم. من نمی‌خوام خونه بمونم. بیا منو ببر بیرون.»

«یعنی چی؟»

«من نمی‌دونم، طاها. یه کاری بکن.»

گریه‌ی بی‌صدای فاطی پشت تلفن نمی‌گذاشت حرفش را تمام کند. تلفن را قطع کرد. خیلی سریع لباسش را عوض کرد. کنار در ایستاد. صدای مادر احمد را می‌شنید. اشک‌هایش را از روی صورت پاک می‌کرد. تلفنش زنگ خورد، طاها بود. تلفنش را جواب نداد.

به سمت پنجره رفت. در پنجره را باز کرد و آرام از پنجره پایین آمد. کفش‌هایش جلوی در بود. اگر می‌خواست کفش‌هایش را بردارد، حتماً دیده می‌شد. قید کفش‌ها را زد و از خانه بیرون آمد.

در را که آرام بست، به طاها زنگ زد.

«طاها، کجایی؟ من اومدم بیرون.»

«کجام؟ دنبال ماشینم. بیام دنبالت. چطوری از خونه اومدی بیرون؟ نفهمیدن؟»

«چه اهمیتی داره؟ اومدم بیرون. تو که کاری نکردی برام.»

«باشه، پشت خطی دارم. زنگ می‌زنم بهت.»

و تلفن را قطع کرد. فاطی پشت در، بدون کفش ایستاده بود. احساس ناامنی داشت. کلافه بود. اشک می‌ریخت و هر لحظه ممکن بود همسایه‌ها یا آشنایی ببیندش. به سمت خیابان حرکت کرد.

بدون کفش، راه رفتن روی آسفالت خیابان نشدنی بود. صد متری نرفته بود که سنگ‌ریزه‌های خیابان جورابش را پاره کرده بودند. کنار در یک خانه نشست. به تلفنش نگاه کرد. خبری نبود. دوباره به طاها زنگ زد. پشت خط بود و طاها جواب نمی‌داد.

مستاصل شده بود. نه می‌توانست راه برود، نه می‌توانست به طاها زنگ بزند، نه ماشینی از کوچه‌ی آن‌ها رد می‌شد. بلند شد و به سمت خیابان رفت. دیگر به درد پاهایش توجه نکرد.

به خیابان که رسید، ماشینی گرفت و به سمت املاکی حرکت کرد. جلوی املاکی رسید. طاها تنها در املاکی نشسته بود. طاها داشت با تلفن صحبت می‌کرد. تلفن روی بلندگو بود. به محض اینکه فاطی را دید، تلفن را قطع کرد.

«عزیزم، چطوری اومدی؟ بچه‌ها تو راهن. ماشین میارن. بریم بیرون. نمی‌شد مغازه رو ول کنم.»

«چرا جواب تلفنم رو ندادی، طاها؟»

منتظر جواب نشد و با پاهای خسته روی صندلی نشست. منتظر اشاره‌ای بود که دوباره بزند زیر گریه. طاها از پشت صندلی بلند شد و آمد به طرف فاطی. دست‌هایش را گرفت. فاطی سرش را آورد پایین و شروع کرد به گریه کردن.

«اومده بودن خونمون. می‌خواستن منو بدن به کاظم. طاها، نذار منو بدن بهش.»

طاها چیزی نمی‌گفت و جوری ایستاده بود تا از بیرون مغازه کسی چیزی نبیند. دست فاطی را گرفته بود و سرش را نوازش می‌کرد.

«طوری نیست، فاطی. گریه نکن. من پیشتم. نمی‌ذارم چیزی بشه.»

«چرا نیومدی دنبالم؟ کفش نداشتم. پاهام له شده.»

«بخدا منتظر بچه‌ها بودم. قرار بود ماشین بیارن برام و وایسن تو مغازه. دیر کردن.»

فاطی گریه می‌کرد. به پاهای خودش نگاه کرد.

«دمپایی داری بدی من بپوشم؟»

«نه عزیزم. الان ماشین میاد. با ماشین می‌ریم بیرون.»

تلفن طاها زنگ خورد. طاها تلفنش را از جیبش درآورد. نگاهی به صفحه تلفن کرد و کمی مکث کرد. دست فاطی را رها کرد و از مغازه بیرون رفت. تلفن را روی بلندگو گذاشت و شروع کرد به حرف زدن.

فاطی نگاهی به طاها کرد. طاها را می‌دید که با لبخند با تلفن صحبت می‌کرد. صداهای مبهمی می‌آمد، اما فاطی غرق اشک و درد بود. چشمانش قرمز شده و صورتش پف کرده بود.

طاها از در مغازه آمد داخل.

«پاشو، فاطی. پاشو، بشین تو ماشین.»

یکی از دوستان طاها وارد مغازه شد. نگاهی تمام‌قد به فاطی انداخت و سلام کرد. فاطی زمین را نگاه می‌کرد و آرام جواب سلامی داد و به سمت در مغازه رفت و نگاه دوست طاها را پشت سرش حس می‌کرد.

طاها جلوی در مغازه ایستاده بود.

«حامد، باش. من نیم ساعته برمی‌گردم. هرکیم اومد، زنگ بزن به من.»

فاطی از مغازه بیرون آمد. طاهری، ساعت‌فروش، جلوی در مغازه‌اش سیگار می‌کشید. نگاهی به طاها و فاطی انداخت. کام عمیقی از سیگارش گرفت و ته سیگار را در جوی جلوی مغازه انداخت. طاها توجهی نکرد و سوار ماشین شد.

ماشین در برابر چشمان طاهری حرکت کرد و رفت. فاطی در ماشین آرام اشک می‌ریخت و به طاها نگاه می‌کرد. طاها حرفی نمی‌زد. ماشین در شهر چرخ می‌زد.

تلفن طاها دوباره زنگ خورد، اما این بار جواب نداد. آرام سرش را روی پای طاها گذاشت و دست او را روی صورت خودش گذاشت.

«الان باید چیکار کنیم؟ تا فردا که نمی‌تونیم بیرون باشیم. حتماً تا الان فهمیدن که تو خونه نیستی. میان دنبالت می‌گردن.»

فاطی چیزی نمی‌گفت. آرام اشک می‌ریخت. تلفن طاها دوباره زنگ خورد. طاها، بدون اینکه روی بلندگو پاسخ بدهد، تلفن را جواب داد.

«جاییم. زنگ می‌زنم.»

فاطی حرکتی نمی‌کرد. تکانی، حرفی، هیچ. ماشین ایستاد. طاها دستش را روی صورت فاطی کشید. صورت غرق اشک بود.

«پاشو، فاطی. پاشو. باید ماشین حامد رو بریم بدیم. نمی‌شه که تا شب بیرون باشیم. ماشینشو می‌خواد.»

فاطی سرش را از روی پای طاها برداشت. با دستانش صورتش را پاک کرد.

«طاها؟»

«جانم؟»

«نمی‌ذاری منو بدن به کاظم؟»

«نه عزیزم، نمی‌ذارم.»

«منو دوست داری، طاها؟»

«معلومه. این چه سوالیه می‌پرسی؟»

«وقتی داشتی بیرون تلفن حرف می‌زدی، دلم دوباره برات رفت، طاها. تو نمی‌دونی من چقدر دوستت دارم، طاها.»

دوباره چشمان فاطی پر از اشک شد. لبانش شروع به لرزیدن کرد و قطرات اشک جاری شد. طاها نفس عمیقی کشید.

«بسه، فاطی. حوصله ندارم تا فردا گریه کردنتو ببینم. بسه، بخدا.»

«می‌دونی، طاها؟ من حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم. هر کاری. من نمی‌تونم خودمو بدون تو تصور کنم. نمی‌تونم زندگی‌ای که تو توش نباشی رو طاقت بیارم. تو همه وجود من شدی. نمی‌تونم کسیو به جای تو تحمل کنم.»

طاها در حین صحبت‌های فاطی چیزی در تلفنش تایپ می‌کرد و سر تکان می‌داد.

«منم دوستت دارم، عزیزم.»

«هرکی هم هرچی می‌خواد بگه، من عاشق توام، با همه وجودم، با هرچی که دارم.»

«منم خیلی دوستت دارم. حالا بسه. بریم خونتون؟»

فاطی دست طاها را گرفت و گفت:

«باهام بمون، طاها. خب؟ بمون.»

طاها به سمت خانه‌ی حاج رمضون حرکت کرد. در بین راه، فاطی چشم از طاها برنداشت. دستش را در آغوش گرفته بود و هر از چند گاهی دستش را می‌بوسید.

ماشین جلوی در خانه توقف کرد. خبری از ماشین احمد نبود. چراغ خانه خاموش به نظر می‌رسید. فاطی به طاها نگاه کرد.

«طاها، من می‌ترسم.»

«چیزی نمی‌شه. پیاده شو.»

فاطی، طاها را بوسید و از ماشین پیاده شد. پا برهنه با پاهایی که زخم شده بودند به سمت در رفت. طاها منتظر نشد تا فاطی وارد شود. تلفن در دست به کسی زنگ زد و از جلوی در خانه رفت.

در خانه باز شد. چراغ‌های حیاط خاموش بود. چراغ‌های خانه هم خاموش بود. سمیه دم در ایستاده بود. دور چشمان سمیه سیاه شده بود؛ اثر گریه و آرایش با هم بود. چیزی نگفت و به سمت خانه رفت.

فاطی در را بست و وارد خانه شد. خانه تاریک بود. نرگس جلوی در نشسته بود. تا خاله را دید، بلند شد. خودش را در بغل خاله انداخت و زد زیر گریه.

فاطی به خانه نگاه می‌کرد. حاج رمضون جلوی تلویزیون افتاده بود. مشخص نبود بیدار است یا خواب. خبری از بی‌بی نبود.

«خاله، بابا رضا رو برد. خاله، بابام چرا منو دوست نداره؟»

«خاله، بابات تو رو هم دوست داره.»

«نه خاله. اگه منو دوست داشت، منم می‌برد.»

داستانقصهحافظنمایشنامهرمان
نمی‌دانم، شاید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید