
در ماشین را که باز کرد، تودهای از هوای گرم به صورتش برخورد کرد. نفسش را بیرون داد و بیتفاوت به هوای خفقان آور ماشین، پشت فرمان جای گرفت. روکشهای مخمل و مشکیای که رنگشان دیگر به سرخی میزد، کمی گرم بودند، اما نه اندازهی فرمان که عملا میتوانست دستش را بسوزاند! دستش را پایین برد و صندلی را کمی عقب کشید تا پاهایش جا بشوند، پدرش نسبت به او، قد کوتاهتری داشت. استارت زد اما طبق معمول، پراید قدیمی با اولین استارت روشن نشد. بارها تلاش بی نتیجهاش را تکرار کرد اما فایدهای نداشت. روز شلوغ و آزاردهندهای داشت و همین که مجبور بود برای جا به جا کردن این ماشین، مسیر طولانیای را طی کند، به تنهایی اعصابش را متشنج کرده بود و ناگهان برای لحظهای کنترلش را از دست داد و با مشت، محکم روی فرمان کوبید. همان لحظه، آفتابگیرِ رو به رویش، با شدت پایین آمد؛ آمادهی فریاد کشیدن بود که، متوجه نگاهِ خیرهی چشمانی براق شد. مکث کرد و آهسته عکس قدیمی چسبانده شده به آفتابگیر را لمس کرد. پسرکی که هنوز به سن نوجوانی هم نرسیده بود، با چشمهایی که برقشان، از پس غبارها و خراشهایی که در گذر سالها، رو عکس نشسته بود هم به نظر میآمد، مغرورانه به پراید سفید تکیه داده و لبخند میزد. خاطرات آن روز مقابل چشمش جان گرفتند؛ به یاد داشت که پدرش این عکس را، در همان روز اولی که این ماشین را به خانه آورد، از او گرفته بود. نفسش را به سنگینی بیرون داد و در اتاقک ماشین چشم چرخاند. دستی به کاغذ مچاله شدهی کنار درچهی کولر، که برای ثابت نگه داشتنش گذاشته بودند کشید. این هم یکی دیگر از ابتکارهای پدرش بود، مثل بندی که آینهبغل لق شده را سر جایش ثابت کرده، و سیمهایی که برای یکسره شدن کولر به هم پیچیده شده بودند. دستانش ناخوداگاه روی دندهی رنگ و رو رفته نشست؛ پوستهی پوسیده دنده، حسی شبیه دستهای پینه بستهی پدرش داشت؛ اتفاقا، همانقدر هم گرم بود! مهم نبود چندبار به او پیشنهاد خریدن ماشینی جدید میداد، هر بار یک جواب مشابه را میشنید:
«پولت رو نگه دار واسه خرج عروسیت»
با همین ماشین رانندگی را یاد گرفت و حتی شهریهی دانشگاه و تحصیلش هم از کارکردن پدرش با همین ماشین حاصل شد. سالها گذشته بود و دوباره پشت فرمان ماشین پدرش نشست؛ اما این بار ردی از هیجان و اضطراب شیرین دنده عوض کردن، سبقت های ناشیانه و دستان چفت شده به فرمان در وجودش احساس نمیکرد. یک جای خالی بزرگ، درست کنارش به چشم میخورد. امروز قرار نبود شبیه روزی که با چند سانت فاصله از دیوار، پایش را روی ترمز کوبیده بود، دستِ گرم و چروکیدهای روی دستان لرزانش بنشید و لبخند آرامی، ترسش را از بین ببرد. پرایدی که با وجود کهنگی همیشه تمیز به نظر میرسید اکنون زیر گرمای تیز اهواز و لایهای از خاک، مجروح تر از همیشه گوشهی خیابان رها شده بود. اما هجمهی ناآشنا و غریبی که از درون گلوش را میفشرد، حقیقتی را مثل برق از سرش گذراند؛ او هم درست شبیه ماشین مورد علاقهی پدرش، رها شده بود! رها شده بود به حال خودش، با یک ماشین فکستنی که چندین برابر وزنش خاطره و حسرت حمل میکرد. با رد دستانی که روی فرمان میدید، اما دیگر نمیتوانست گرمایشان را احساس کند. دکمهی اول پیراهن مشکی که از گرما به تنش چسبیده بود را باز کرد که شاید راه نفس هایی که پشت بغضش گیر میکردند را باز کند. حالا او مانده بود و یک همراه آهنی فرسوده، که شبیه خودش دلتنگ و رنجیده به نظر میآمد. همراهی که جادههای سبز شمال و مسیرهای مسافرتی را نپیموده و به جایش وجب به وجب کوچه خیابان های شهر را بارها و بارها متر کرده بود. همراهی که در اتاقکش، عطر «پدر» به مشام میرسید. نفس عمیقی کشید و استارت زد، اینبار ماشین سریع روشن شد! از آیینه به خودش خیره شد، چروکهای جدید کنار چشمش، او را بیشتر شبیه به پدرش کرده بودند. لبخند محوی پشت اشکهایی که صورتش را پوشانده بودند، آهسته جان گرفت. حرکت کرد و بیتوجه به ماشین نو و زیبای خودش، آرام دور شد.
پ.ن: صرفا برای ساخت عکس، از هوش مصنوعی استفاده شد.