بچه که بودم، هر ماه درست وقتی که موعد پرداخت قسط یا قبضی چیزی میرسید، بابابزرگ دستم رو میگرفت و با هم به بانک میرفتیم. اون لحظهها برای من چیزی بیشتر از رفتن به یه مکان رسمی و خشک بود. بانک برای من یه سرزمین پر از هیجان و رمز و راز بود با صندلیهای چرمی بزرگ، صدای چکچک ماشینحسابها، صف طولانی آدمها و دیدن اسکناسهای نو و کهنهای توی دستهاشون. همهچیز به نظرم جذاب بود. بابابزرگ همیشه با خونسردی و آرامش مخصوص خودش کارهاش رو انجام میداد و من با چشمهای پر از کنجکاوی، محو نگاه کردن به اون و همهی جزئیات اطرافم میشدم.
وقتی پرداخت قسط رو انجام میداد و همه چیز تموم میشد، میزد روی شونهام و میگفت: دیدی؟ قسط خونه پرداخت شد!
برای من، این جمله چیزی شبیه مجوز ورود به یه دروازه بود، دروازه بزرگسالی! این احساس که بخشی از دنیای جدی بزرگترها شدم، واسهم مساوی با حس غرور و خوشحالی بود. بعدش هم توی مسیر برگشت از یه شیرینیفروشی رد میشدیم و من با یه شیرینی خامهای توی دستم، طعم پیروزی و لذت رو کامل میچشیدم!
سالها گذشت و من بزرگ شدم. دیگر خبری از دستهای گرم بابابزرگ نبود که من رو به سمت بانک ببرن. حالا خودم یه بزرگسال بودم که باید تمام قسطها و قبضها رو تنهایی پرداخت میکردم. و خب نه تنها دیگه بهم احساس پیروزی نمیداد، که کاملا همراه با بدبختی بود! یه هفته از هر ماه باید یه دلشوره بزرگ رو کنار بقیه دغدغههام جا میدادم: دلشوره فراموش کردن پرداخت بدهیها! اینکه نکنه یادم بره؟ نکنه نتونم پرداخت کنم و خدماتشون رو قطع کنن؟ نکنه دیر پرداخت کنم و تبدیل به مشتری بدحسابی بشم که دیگه نمیتونه وام بگیره؟ بله! از همون روز اول، یادآوریهای گوشی، پیامکهای اخطار و استرس دیرکرد، جای لذت و شیرینی بچگیهام رو گرفتن!
انگار هر ماه یه جنگ جدید با تقویم داشتم. تمام تلاشهام برای بهموقع بودن به نتیجه نمیرسید. انگار زمین و زمان میخواست خوشی اون روزهای بچگی رو از دماغم بکشه بیرون! هر پیامک یادآوری که واسهم میاومد، یه تیکه سنگین از مسئولیتهای بزرگسالی رو روی شونهم میذاشت. تقویم و پیامهای گوشیم پر شده بود از یادآوریهای پرداخت و اخطارهای بدهی. تا چشم به هم میزدم، ماه جدید میآمد و دوباره درگیر همین داستان میشدم. بدتر از همه وقتی بود که یه مشکلی پیش میاومد و مجبور میشدم حضوری برم بانک! دیگه خبری از اون حس قهرمانی بچگی نبود. به جاش با قیافه عصبی و خسته به صفهای طولانی و چشمهای بیروح و بیاحساس آدمها نگاه میکردم. چجوری بابابزرگ همیشه توی این صفها و با این همه معطل شدن، لبخند میزد؟ این سوالی بود که خیلی دلم میخواست ازش بپرسم، اما تا حالا این کار رو نکرده بودم. میترسیدم ناامیدش کنم از اینکه نوه ارشدش حتی از پس حفظ کردن یه تاریخ و پرداخت قبض هم برنمیاد! اون هم وقتی که لازم نیست مثل قدیم همیشه و هر ماه بلند بشم و کلی راه تا ادارهها و بانکها برم. ولی اینترنتی بودن هم بدبختیهای خودش رو داره و من به هیچکس نمیتونم این رو درست توضیح بدم!
یه روز دقیقا وسط پروسه پرداختی که گیر کرده بود و گزینه تایید نهایی کار نمیکرد، یاد بابابزرگ افتادم. پرداخت اینترنتی واسه من ۳۰ ساله هم گاهی وقتها مشکل بود، دیگه واسه یه پیرمرد ۸۰ ساله که تازه توی ۷۰ سالگی با موبایل آشنا شده احتمالا غیرممکنه! با حس اینکه چقدر نوه بدی بودم که این همه مدت فقط به خودم فکر میکردم و حواسم به سختی اون نبوده، به سمت خونهش راه افتادم. تصور اینکه هر ماه با پادرد و کمردرد اینهمه راه رو تا بانک میره، عذاب وجدان زیادی بهم داد.
وقتی رسیدم، یه دل سیر بغلش کردم تا یه ذره از احساسهای بدم کم بشه. بعد از احوالپرسی از کل خانواده و پرسیدن ریز جزئیاتی که خودم هم نمیدونستم، از خودش و عمهها و عموهام گفت. وسط حرفهاش یهو گفت خدا پیمان رو خیر بده! با فکر اینکه باز اسم پسرعمههای نهچندان عزیزم رو یادم رفته، پرسیدم: کدوم پیمان؟
-پیمان دیگه! همین پرداخت مستقیمه که خودکار قسط و قبضها رو پرداخت میکنه!
چایی توی گلوم گیر کرد و شروع کردم به سرفه کردن. سرفههام و قیافهم که احتمالا از دو کیلومتری داد میزد از همچین چیزی خبر ندارم، بابابزرگ رو از من متعجبتر کرد. بقیه ساعتهایی که کنارش بودم، من شده بودم یه پیرمرد ۸۳ ساله که داره از یه جوون امروزی آشنا به تکنولوژی، روش پرداخت مستقیم و خداحافظی از استرسهای هر ماهه رو یاد میگیره!