دفترچهی قهوهای – ۱۳ سالگی
من فقط خواستم بگم که دیدمش.
اون مردی که شبها توی راهپلهی پشتی خونهمون میایستاد و با کبریت بازی میکرد، واقعاً اونجا بود.
ولی مامان گفت: «دوباره فیلم دیدی، دختر. برو بخواب.»
و فرداش، وقتی گربهمون رو مرده پیدا کردیم، همه گفتن تصادف کرده.
فقط من دیدم که پوستش کنده شده بود.
فقط من شنیدم اون خندهی لعنتی رو توی راهپله، ساعت سهی شب.
اون شب فهمیدم دیدن حقیقت، گناه بزرگیه… چون بعدش دیگه هیچکس نگاهم نکرد، فقط باهام حرف میزدن طوری که انگار من بچهام. یا بدتر…
روانیام.