نمیدانم کدامیک زودتر از راه رسید؛
فصلها آغاز شدند، یا درون من رختِ پاییز پوشید؟
هر برگ که میافتد،
تکهای از شیشهی دلم میریزد ،سبک، بیصدا، بیغرور...
پس فرداهایمان چه؟
نه امیدی به نجات دارم،
نه میلی برای فریاد.
صدایم را در هیاهوی زمان گم کردهام.
تمام این سالها، چون آتش برافروختم و سوختم،
و اکنون جز دود و خاکستر،
چیزی از من باقی نمانده.
خستهام…
من نیز چون تمام مردمِ این جغرافیا، خستهام—
خسته از دویدنهای بیپایانِ بیمقصد،
خسته از نرسیدنهای مکرر در ازای تمام دویدنها.
گوشهای از ذهنم مدام زمزمه میکند:
«هر چه پیش آید، خوش آید...»
آه، ذهنِ خردسالِ من!
هنوز امید داری که در این برههی تاریکِ تاریخ،
چیزی برایت خوش بیاید؟
جز آنکه در آغوشت بگیرم
و ساعتها برایت اشک بریزم،
کاری از من برنمیآید—
اگر اشکی مانده باشد…
با نخستین سالهای جوانیام
خواستم نامهی خوشبختیِ فرداهایمان را امضا کنم،
و صد حیف،
که دفتر را سوزاندند،
خاکسترش را در چشمانمان پاشیدند،
و جسدِ باقیماندهاش را
بهعنوان مزدِ تمام تلاشهایمان
در کفِ دستانِ زخمی و نیمهجانمان گذاشتند.
هر دو خیره به هم، خاموشیم…
صدایمان را دزدیدند،
چشمهی اشکمان را خشکاندند،
مشتهایمان را بریدند،
و خشممان را انکار کردند.
و ما را ندیدند...
و ما را ندیدند...
و نخواستند که ما را ببینند...
شتاب کردم تا آفتاب بیاید،نیامد...
و اکنون چنان در قعرِ تاریکی فرو افتادهام
که ستارهها خاموشاند،
فانوسها بینور،
و چه گویم…
که حتی خورشید نیز گم گشته است...