پارت ۳۳ – رمان صدای سکوت🌙
پلکام سنگین شد و خوابم برد...
نمنم بارون به شیشههای اتاق میخورد و صدای قطرهها مثل لالایی میپیچید توی هوای ساکت شب. هنوز رو تخت پهن بودم که صدای در زدن نرمی اومد.
– لیا؟ دخترم بیداری؟
صدای نسرین خانم بود. چشمامو باز کردم، از جا بلند شدم و گفتم:
– بله، نسرین خانم، بیدارم.
در رو باز کردم. لبخند مهربونش مثل همیشه آرومم کرد، ولی توی چشماش یه اضطراب پنهون بود.
– سعید اومده، دم دره. گفت باید باهات صحبت کنه.
با شنیدن اسمش، قلبم یه لحظه لرزید. سعید؟ اونم نصفهشب؟
– گفت چی شده؟
– نه، فقط گفت موضوعش مهمه. نگران شدم، گفتم بیدارت کنم.
روسریم رو سریع سرم انداختم و گفتم:
– ممنون، همین حالا میام پایین.
وقتی از پلهها پایین میرفتم، ذهنم پر از سؤال بود. سعید اهل هیجان نبود، اگه این موقع شب اومده یعنی اتفاق مهمی افتاده.
در رو که باز کردم، همونجا ایستاده بود؛ با چهرهای خسته و چشمهایی پر از اضطراب.
– سلام لیا. باید باهات صحبت کنم.
– بیا داخل.
رفتیم تو، نسرین خانم با یه نگاه مادرانه از کنارمون رد شد و گفت:
– اگه چیزی خواستین، من تو آشپزخونهام.
وقتی تنها شدیم، سعید چند لحظه سکوت کرد. دستاشو تو جیبش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
– یه خبر بد دارم... کامران آزاد شده.
یه لحظه همه چی توی ذهنم یخ زد. حس کردم صدام درنمیاد.
– چی؟ چطور؟ مگه اون همه مدرک...
سعید سرشو پایین انداخت.
– دادگاه هنوز حکم نهایی رو نداده. خانوادهش وثیقه گذاشتن. فعلاً آزاده تا جلسهی بعد. باید خیلی مراقب خودت باشی.
دلم میخواست جیغ بزنم، گریه کنم، فرار کنم... ولی فقط تونستم زیر لب بگم:
– پس کابوس هنوز تموم نشده...
سعید جلو اومد، با لحن آرومی گفت:
– این بار فرق داره، لیا. ما تنها نیستیم، من کنارتم.
لبخند تلخی زدم.
– کاش باورم راحتتر بود... ولی مرسی که هستی.
همونطور که نگاهم توی چشماش گره خورد، ته دلم یه گرمای. کوچیک حس کردم؛ چیزی شبیه
امید
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری
شبیهشامید...