دور از تو ساعت ها طویل اند...
و جان میستانند...
عقربهها زهرآلود و سوت انتظار گوشهایم را میآزارد...
ساعتها طویل اند و من چونان قلب...
قلبی که از سینه جدایش کردهاند
و او ثانیههای آخر را سخت میگذراند:)
ساعتها دور از تو طویلاند
و من بی تو چگونه دلم نگیرد؟
آن هنگام که ابرها یادآور نگاهت
باران پیامآور نامت
و یک تو در همه چیز هست و انگار نیست:)
ساعتها طویل
دل تنگ...
آنقدر تنگ که خون میریزد از هر صدایش...
حسرت میچکد از هر نگاهش...
بغض حبس میشود در هر سکوتش...
و من بی تو چگونه نگیرد دلم؟
آن هنگام که در میان مردم هستم اما نیستم...
میخندم اما دلم نمی خندد...
حرف میزنم اما دلم نمیفهمد...
همه هستند و انگار نیستند:)
تنها نیستم اما تنهایی دلم طویل است:)
به وسعت همان ساعتها...
که دور از تو جانم را میگیرند!
ساعتها طویل...
روح آشام...
و من نمیدانم چگونه بی تو دلم نگیرد؛)
و تنهایی شده است واژهای ترسناک برای تارهای احساس قلبم...
که هرکدامشان قسمتی از نت زندگی را مینوازند...
دور که میشوی
صدایی ترسناک فریاد میزند
قلبم را تنها خطاب میکند
روحم را تنهاتر...
و تارها یکی پس از دیگری پاره میشوند...
نگاه که میکنم روحم را دفن کردهاند:)
ساعتها طویل
و من بی تو چگونه نگیرد دلم؟
نویسنده: ملیکا شیاسی