نمایشنامه معروف در انتظار گودو، نوشته ساموئل بکت، نویسنده انگلیسی است. در انتظار گودو ظاهرا داستان پوچی و بی حاصلی زندگی و مردمی است که امروز را بیهوده به فردا میرسانند.
نمایش رابطه دو دوست آواره و بی خانمان به نام های ولادیمیر و استراگون را روایت میکند که در انتظار فرد ناشناسی به نام گودو هستند که البته این انتظار حاصلی ندارد و گودو هرگز نمیآید. اما به جای این، دو بی خانمان با دو نفر دیگر به نام های پونزو و لاکی ملاقات میکنند.
پونزو ارباب و لاکی برده بی قید و بند اوست. این دو نفر در دور روز متوالی از مسیری میگذرند که ولادیمیر و استراگون انتظار میکشند.
نمایش در دو قسمت، شرح این برخورد است. ارباب پونزو در قسمت اول، هم از جانب خود و هم از جانب لاکی حرف میزند و لاکی حتی وقتی میخواهد سخن بگوید به دستور ارباب است. آنگاه سخنرانی طولانی، نامفهوم و بی سر و تهی میکند به طوری که ولادیمیر و استراگون از دست حرافی او پا به فرار میگذارند. سکوت و خاموشی لاکی هم به دستور ارباب پونزو است.
اما در قسمت دوم نمایش، این دو نفر، ارباب کور و برده کر شده است. ولی هنوز رابطه ارباب بندگی بین آنها برقرار است. اما این بار پونزو از جبروت اربابی خود افتاده و لاکی هم در تمام این مدت روی زمین خوابیده است.
در پایان هر روز هم پسرکی میآید و به ولادیمیر و استراگون خبر میدهد گودو امروز نمیآید ولی فردا حتما میآید.
میگویند در انتظار گودو حاصل دورانی است که برای بسیاری، زندگی معنای خود را از دست داده و حقیقت رنگ باخته است. ظاهرا اشاره ای دارد به دوران پوچی و سرگردانی بعد از جنگ جهانی اول و دوم در اروپا. تقریبا همه منتقدین موافقند که این نمایش درباره همین پوچی و بی معنایی زندگی است.
شاید این چنین باشد. شاید هم از یک دید فلسفی بکت وضعیت انسان به طور کل را به نمایش درآورده. یعنی بیهودگی زندگی بشر در این جهان.
به هر حال استراگون و ولادیمیر انسان هایی هستند که نه امیدی به آینده دارند، نه گذشته ای سزاوار یادآوری و نه حال و روز دو انسان به درد بخور.
جایی در انتهای نمایش قرار میشود خود را با بند تمبان استراگون از درخت پوسیده ای دار بزنند. بند شلوار پاره میشود و میدانند به کار نمیآید و قرار میشود فردا با خود طنابی محکم بیاورند و به زندگی خود پایان دهند.