آرام نجوا کرد: «تو خیلی زیبا آواز میخونی.»
دختر شانه را انداخت و هیجانزده در جستجوی صدا از جا بلند شد: «قبلاً هم یک بار اینو شنیدم!»
صدا ادامه داد: «من اینجام، درست پشت پنجره.»
موهایش را کنار زد و به سمت پنجره دوید تا آن را باز کند. پروانه پرید و روی موهای دختر نشست: «چرا پردهها رو میکشی؟ اینجا خیلی سرده، دخترخانم.»
دختر به جلوی آینه برگشت تا بتواند او را میان موهایش ببیند. پروانه گفت: «میبینی؟ ما خیلی بهم میآیم. میشه از این به بعد با هم دوست باشیم؟»
دختر پشت به آینه نشست: «اما کدوم بعد؟ مگه پروانهها چند روز میمونن؟ میدونی چیه؟ پروانهها میرن و باز اونی که باقی میمونه، منم. وقتی بمونم وسط نموندنها، اون وقت چه کاری از دستم برمیاد جز آواز خوندن؟ کجا برام میمونه جز میون دیوارای اتاق؟»
پروانه پرید، روی گلبرگ زرد پشت پنجره نشست و گفت: «دخترخانم، خب نمیشه تو به جای سیاهی بالهام موقع خداحافظی، درخشش رنگینمو میون موهات به یاد بیاری؟ لبخند سادهات رو موقع اولین دیدارمون؟»
دختر شانه را برداشت تا اشکها میان موهایش پنهان شود. پروانه در نور میرقصید. این بار، صدای آواز از پنجره به تمام شهر میرسید.
.