ویرگول
ورودثبت نام
پروانه
پروانهدیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
پروانه
پروانه
خواندن ۴ دقیقه·۷ روز پیش

ناشیرینی مربایی

آمدنشان خیلی پرسر و صدا بود، یا حداقل در سکوت همیشگی اتاق من اینطور به نظر می‌رسید. بالاخره این آپارتمان طبقهٔ سوم هم از تنهایی درآمد و صاحب‌دار شد. زودتر از خود همسایه‌ها، ماشینشان را دیدم؛ شورلت قدیمی درازی که در سکوت و آرامش به دیوار جلوی پارکینگ چشم دوخته بود. برق می‌زد و در تمیزی شیشه‌هایش می‌شد تمام تو‌رفتگی‌ها و کک‌مک‌های صورتت را معاینه کنی. رنگ ماشین سبز بود، نه از آن سبزهای پررنگ، که سبز چشم‌نواز ملیحی. من اسم رنگ‌ها را درست نمی‌دانم، یعنی نه اینکه کوررنگ باشم، اما در کل این رنگ‌های شبیه به هم تفاوتی برایم ندارند؛ درست مثل آدم‌ها. مادر می‌گفت: "تازه عروس و دامادند." امروز دختره را توی لبنیاتی دیده و باهم برگشته بودند. چه دختر نازنینی‌ست و از همین قبیل صحبت‌هایی که آدم‌های مهربانی مثل مادر عادت دارند در ستایش غریبه‌ها سرهم کنند. هربار که از جلسهٔ ساختمان، مسجد، مغازه و نمی‌دانم همین جاهایی که هیچ وقت با او نرفته‌ام برمی‌گشت، یک حرف جدیدی در تمجید این همسایه‌ها داشت. اسم عروس همسایه نرگس بود. داشت برای پدر تعریف می‌کرد که صدایشان را از توی اتاق شنیدم. حتی شنیدن به‌به و چه‌چه‌های مادر هم باعث نمی‌شد از ندیدن نرگس افسوس بخورم. بحث حسادت نیست، من همیشه همین‌طور هستم. اما خب دروغ چرا؟ مادر باید هم از دیدن دختری مثل او ذوق‌زده باشد. با هم حرفی برای گفتن دارند، می‌خندند و... نمی‌دانم، حداقل درِ اتاق نرگس همیشه بسته نیست.
پاییز بود، تنها در خانه. صدای زنگ از خواب بلندم کرد، از آن پریدن‌هایی که هیچ نمی‌فهمی صور اسرافیل دمیده شده یا ناقوس فرشتهٔ مرگ بالای سرت به صدا درآمده. گیج و حیران در را باز کردم و برای اولین بار بوی نرگس در خانه پیچید. لابد نرگس از چهرهٔ جن‌زده‌ام حساب کار دستش آمد که چه وقت بدی را برای آوردن شیرینی مربایی‌های تازه‌اش انتخاب کرده، که دست و پا گم کرده بشقاب را به من داد و غیب شد. شام من همان شیرینی‌ها شد، حق با مادر بود. شب که برگشتند، این بار من بودم که پشت‌سرهم تعریف می‌کردم از نرگس.
زود با نرگس جور شدم، یعنی در حقیقت او با من و مادر جور شد. یکبار از دستور پخت شیرینی مربایی‌هایش می‌گفت، یکبار دیگر از گل‌های قشنگ مادر و بقیهٔ وقت‌ها از آقا مِهدی. ما آقا مِهدی را از حرف‌های نرگس شناختیم، وگرنه که خودش صبح زود با سرویس سرکار می‌رفت و شب‌ها به خانه برمی‌گشت. ما نفهمیدیم چرا نرگس همیشه به او مِهدی می‌گوید، اما هرچه بود، هیچ‌کس جسارت نمی‌کرد که این کسرهٔ عاشقانه را فتح کند. نرگس می‌گفت: "آقا مِهدی خیلی عاشق ماشینای قدیمیه. ان‌شاءالله اولین فرصتی که پیش بیاد راه می‌افتیم و کل ایرانو باهاش می‌گردیم." می‌پرسم: "در هشتاد روز؟" مادر و نرگس شوخی‌ را نفهمیده نگاهم می‌کنند. نرگس ذوق‌زده می‌گوید: "خدا رو چه دیدی؟ شاید یه عمر." این بار هرسه می‌خندیم. نرگس، آقا مِهدی و بنزشان سبزند، نه از آن سبزهای پررنگ که سبز چشم‌نواز ملیحی.
یک‌ ماه مانده به عید بود که طبقهٔ سوم خبردار شد قرار است یک ساکن جدید پیدا کند؛ یک مسافر تازه که در ایران‌گردی باشکوهشان همراه شود. آقا مِهدی تازه فهمید که شورلت قدیمی ناقص است؛ یک صندلی کودک کوچولو کم دارد. نرگس خوشحال‌تر از همیشه بود و آقا مِهدی پرکارتر.
مادر این روزها کمتر خانه است، می‌رود خانهٔ مادربزرگ که حالش هیچ خوب نیست. از صبح زود بلند شده‌ام و کمر بسته‌ام برای پختن شیرینی مربایی. از بس با خودم حرف زده و مشغول ردیف‌کردن کلمه‌ها بوده‌ام، نتیجه هرچیزی به حساب می‌آید به جز شیرینی مربایی. خب چه بهتر! حداقل بهانه‌ای برای خندیدن خواهیم داشت. مزخرفات مربایی را با احترام تمام می‌چینم توی بشقاب. فارغ از نتیجه، حاصل یک روز کامل زحمت کشیدن است. چادر به سر می‌کنم و بشقاب به دست وارد آسانسور می‌شوم. کلمه‌هایم در آهنگ آسانسور محو می‌شوند: "اصلاً خیلی از بچه‌های این‌طور حتی مدرسه میرن، اوع سواد دار میشن دیگه جونم برات بگه نرگس خانم که سندرم داون." طبقهٔ سوم. دستانم می‌لرزد، کاش مادر هم آمده بود. زنگ می‌زنم، کسی در را باز نمی‌کند. نرگس در خانه نیست، اما کفش‌هایش، انگار چرا.
خیلی وقت است هیچ‌کدامشان را ندیده‌ام، اما شورلت قدیمی درازشان هنوز آنجاست. دیگر سبز نیست، این همه خاک از کجا؟ راستی ماشین خودمان هم کثیف است. یک تیر و دو نشان. نمی‌دانم، او زود با ما جور شد و گرنه که‌ من هیچ وقت از این عادت ها نداشته‌ام.

دنده عقب با اتو ابزارداستانکداستانخاطره
۵
۰
پروانه
پروانه
دیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید