ویرگول
ورودثبت نام
پروانه
پروانهدیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
پروانه
پروانه
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

مستاجر

صبح تا شب دور اتاق پرسه می‌زد، آواز می‌خواند، گل می‌چید و پشت پنجره دسته می‌کرد یا ساعت‌ها به درون اتاق خیره می‌شد. هر بار که دختر قلم به دست می‌گرفت، گوشه‌ای از کاغذ خودش را جا می‌داد. یکبار ماهی می‌شد و با رفتن به اقیانوس، همه چیز را فراموش می‌کرد. یکبار دیگر شهاب سنگی که خانه‌اش زمین نبود؛ پیر می‌شد و جوان، شکل عوض می‌کرد، اما ثابت بود. خانه‌به‌دوشِ قصه‌ای به قصه‌ی دیگر.

دکترها که چیزی از قصه‌ها سر در نمی‌آوردند، به دختر فهماندند نمی‌شود زندگی را متوقف کرد. زندگی خودش جای خالی رفتگان را پر می‌کند. نمی توان مثل بچه ها گذشته را بغل کرد و با گریه آن را نگه داشت. یک روز که دختر از خواب بلند شد، صبح را باور نکرد: دیگر گلی پشت پنجره نبود، صدای آواز شنیده نمی‌شد. دختر قلم برداشت و نوشت، شاید او مثل همیشه به خانه‌اش برگردد. اما نیامد.

باد زد و پنجره باز شد. باران چکید روی همه‌ی برگه‌ها. کلمات سیاه شدند. هرچه نوشت او برنگشت. بعد از آن، اگر پنجره هم باز نمی‌ماند، یا سقف چکه می‌کرد یا چشمان دختر، بدون این که چیز به خصوصی را به یاد بیاورد، برگه‌های این اتاق محکوم به سیاهی‌ بودند.

راست می‌گفت دکتر؛ جای خالی پر می‌شود، گرچه گاهی با غم.

عشقداستانکسوگداستان
۷
۰
پروانه
پروانه
دیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید