
هنگامی که برق، آن رگ حیاتی شهر، ناگهان از تپش باز میایستد و تاریکی، چون ردایی مخملین، بر تن همه چیز کشیده میشود، گویی جهان بر مدار دیگری میچرخد کودکان،با چشمانی که چون ستارههای سرگردان در پهنهی شب میدرخشند، از این غیبت ناگهانی نور، در حیرت فرو میروند. گویی ناگهان در جزیرهای فراموش شده و دور از هرگونه ابزار جادوییِ عصر جدید، گرفتار آمدهاند؛ جهانی که در آن، سخن از نور و روشنایی، قصهای کهن بیش نیست.
اما در این میان، من، چونان پرندهای که پس از گریز از قفس، فضای بیکران آسمان را مییابد، از این فرصت، شادمانم. گویی ستارگان، همچون چشمکهای آشنای دوستان قدیمی، و ماه، چونان فانوسی زرین در دل شب، با من سخن میگویند. شاید همین ماه و ستارگان، از برق و آنتنهای پرهیاهو، تقاضا میکنند که برای چند ساعتی سکوت کنند، تا ما آدمیان، بالاخره سری برگردانیم و نگاهی به زیباییهای بیانتهای آسمان بیندازیم؛ تا عظمتِ آفرینشِ او، که چون نگینی بیهمتا در گسترهی هستی میدرخشد، دیده شود.
این خاموشی، گویی دعوتی است از جانب خالق، تا نگاهِ پرمشغلهی ما را از اسارتِ مصنوعاتِ خویش برهاند و به تماشای این منظرهی بیبدیل سوق دهد. این،هنگامی است که روحِ انسان، چونان پرندهای که در اوجِ آسمان، بال میگشاید، فرصتِ پرواز در بیکرانِ اندیشه و تأمل را مییابد.
و به قول حافظ شیراز:
شب تاریک و غم بیانتهاست
یار بیوفا و ما تنهای تنهائیم
چشمم بیا که بی تو به جائی نرسید
یارب این غم را چگونه رواست؟✨🌜