قسمت اول 01
آخرین روزهای ماه ژانویه بود که به هنگام استراحت نیم روز شنیدم همکارم آقای آهنگ با دوستش آقای مرادی درمورد روانشناسی صحبت میکرد. آقای مرادی مشکلی داشت که ذهنش را آشفته کرده بود و نمیدانست چه کند. آقای آهنگ به او گفت میتواند وقت تراپیست بگیرد. به گمانم نوع دیگری از روانشناس بود. شمارهاش را هم داد.
اسم دکتر را جستجو کردم . اینگونه میگفتند که هر کسی میتواند پیش او برود . انسان صبور, مهربان و باسوادی است. با خود گفتم من هم پیش او بروم شاید راهکاری بدهد که مغزم را زنده نگهدارم. این روزها انگار دنیا با سرعت بیشتری پیش میرود. زمان در پلک برهم زدنی میگذرد و من تنها یک پرونده را کامل کردهام.
با وجود تمام این کپکها هنوز کارم را خوب انجام میدهم. زدودنشان دیگر کار سختی نیست. اغلب نگرانم که مبادا بوی گندیدگی بدهم و موجب رنجش دیگران شوم. پس هر روز حمام میروم, کپکها را میزدایم و به خود ادکلن میزنم. در آخر جز پوست رنگ پریده و چشمان کدر تفاوتی با آدمهای عادی ندارم. البته خب گاهی آهسته حرکت میکنم اما گاهی هم سریع میشوم. اغلب سعی میکنم مانند دیگران سخن بگویم, اما گویا کمتر کسی حرفم را میفهمد. هنگامی که برقراری ارتباط دشوار میشود رفتار دیگران را تقلید میکنم تا کمتر اشتباه کنم, اما نمیدانم این رفتارم تا چه حد موفقیت آمیز است.
آن روز پس از کار از شرکت که خارج شدم برگه را از جیبم دراوردم و دوباره آدرسی که یادداشت کرده بودم را خواندم. دستخطم هیچگاه به این عجیبی نبود اما خب چه میشود گفت. سخت است با دستانی بیحال بهتر از اینها نوشت. معمولا در این ساعات مترو شلوغ است اما هر گاه من آنجا میروم جمعیت کمتر میشود و من به راحتی در مترو صندلی میابم. مردم چقدر سریع حرکت میکنند. همیشه اینگونه عجله دارند؟
جوانی در صندلی رو به رویی پهن نشسته بود. هدفون بر گوشهایش بود و چشمهایش در دنیای دیجیتالی صفحه موبایل غرق شده بود. چشمم به کتونیهایش خیره ماند. رنگهای کتونی مانند نسیمی بر دریا تغییر میکرد. آبی, بنفش, صورتی, قرمز, نانجی, زرد, سبز و دوباره آبی و گاهی هم برعکس این ترتیب. خطوط روی کفش بزرگ و بزرگتر شد و رنگ سبز به خود گرفت. در میان خطوط نقطههای سفید رنگی در حرکت بود.
نزدیکتر رفتم, پا برهنه بر چمنها قدم برداشتم و خنکای زمین وجودم را فرا گرفت. نقطههای سفید نزدیکتر شدند. آن گلولههای سفید و نرم با خوشی در چمنزار میگشتند و بع بع صدایشان در میان شاخ و برگهایم چرخ خورد. چوپان در میان گله قدم میزد, سگش در اطراف میچرخید و هر گوسفندی که دور میشد را به گله باز میگرداند. آفتاب چهرهی چوپان را سوزانده بود و عرق بر پیشانیاش بود. این موجودات هم عجیبند. در هوای به این خوبی اینگونه عرق میریخت. از کنار قطرههای عرق به چشمانش رسیدم که ناگهان چرخی خوردند و بر من خیره شدند. عقب رفتم. مرا که دید به سمتم آمد. عصبانی نبود. به من لبخندی زد و دستی بر تنم کشید. سپس چرخید, با آخیش کشداری بر زمین نشست و به من تکیه داد.
سایهای در مقابل نگاهم رد شد و تصویر چمنزار را مختل کرد. دوباره و دوباره تکرار شد و دیدم را تاریک میکرد. پلکی زدم و چشمانم را که باز کردم نور سفید رنگ مترو به چشمانم وارد شد. سایه دوباره از مقابلم رد شد. سرم را عقب بردم تا بهتر ببینم. مردی در مقابلم بود و دستش را از جلوی صورتم عقب برد. صدایش به سختی شنیده میشد. کاغذی را نشانم داد. از اشارههایش فهمیدم که از من میخواهد تا پیاده شوم. از جایم برخواستم و درحالی که به سمت خروجی میرفتم کاغذ را در جیبم گذاشت.
چند لحظهای به خیابان و ماشینها نگاه کردم. هر چیزی که در حرکت بود تمام رنگهایش از خطوط بیرون زده بودند. اگر میتوانستم حتما تابلویی میکشیدم. اما هرگز در هنر استعدادی نداشتم. ناگهان به یاد آوردم کجا هستم, پس راه خانه را پیش گرفتم. آن روز به شکل عجیبی راهم به خانه دور شده بود. وقتی به خانه رسیدم وسایل را در گوشهای رها کردم. دستی به صورتم کشیدم. لایهی جدیدی از کپک بر گونههایم نشسته بود اما خستهتر از آن بودم که اهمیت دهم. لباسها را نصفه نیمه درآوردم و به تخت خواب رفتم. آخر هم نفهمیدم چرا آن مرد مرا در ایستگاه اشتباهی پیاده کرد. چه خوب که فردا جمعه بود. میتوانستم به خوبی استراحت کنم.
چشمهایم را بستم و به درون رگهایم برگشتم.
یادداشت نویسنده: ناپیدا هم این روزها خسته و گم شده است.
روزگارتان خوش و ممنون که نوشتههایم را میخوانید.