ناپیدا
ناپیدا
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

Son of a human

پسر یک انسان

قسمت اول : مادر

زنی در تاریکی جاده‌ی کوهستانی مانند سایه‌ای به سوی مقصدی نامشخص قدم برمی‌داشت. تن و بدن زخمی‌اش را در آغوش گرفته و با خود به اتفاقات اخیر می‌اندیشید. موهای مشکی، بلند و لختش را خنکای پاییزی شب به آرامی حرکت می‌داد و با هر قدم نرمی که برمی‌داشت دامن بلند، کهنه و پاره پوره‌اش روی زمین کشیده می‌شد. این درد سزای علاقه‌اش به یک مرد از نژاد دیگری بود. شاید همه راست می‌گفتند. شاید خواسته ی او دور از واقعیت بود. قوانین به دلیل مشخصی وضع شدند. نباید قانون‌شکنی می‌کرد. دنیای او با دنیای آن مرد تفاوت داشت.

نور خودرویی در تاریکی جاده از دور نمایان و از کنار زن رد شد، اما نور چراغ‌های خودرو هیچ تغییری در تاریکی چهره‌اش ایجاد نکرد. نور از او رد شد، گویی که زن اصلا آن‌جا نبود. بدون کوچکترین تغییری در حرکتش و بی آن‌که توجهی به خودرو کند، به راهش ادامه می‌داد. با خود فکر می‌کرد اگر به او فرصتی می دادند تا خودش را توضیح دهد شاید وضعیت کمی بهتر می‌شد. علاقه‌ی بی‌منطقش به این نژاد انسان بارها برایش دردسر شده ولی هرگز درک نمی‌کرد که چرا باید برای عشق مجازات بگذارند. چرا تمام عمر باید در حسرت یک فرزند از نژاد موردعلاقه‌اش باشد.

صدای مهیبی از انتهای جاده کمی توجه‌اش را جلب کرد. با خستگی به رو به رویش نگاه کرد. باز هم تصادفی دیگر در این جاده و در این تاریکی. نیرویی او را دور نگه می‌داشت. کمی درنگ کرد. هنگامی که حس کرد آن نیروی دافعه کنار رفته است، به جلو قدمی برداشت و لبه ی پرتگاه ایستاد. خودرویی پایین چپ شده بود و از آن دود و گرما بلند می‌شد. تکه‌های خودرو و وسایل به اطراف پرت شده بود. ردی که بر روی سنگ و خاک ها گذاشته بود نشان از چندین چرخش بود. قدمی به چپ برداشت و پایین دره از پشت جنازه ی خودرو بیرون آمد.

با کنجکاوی خودرو و وسایل را برانداز کرد. زن و مردی در خودرو بودند اما رنگی از زندگی در چهره‌ی خونینشان ندید. زن جذابی بود. روی رنگ پریده خوش فرمی داشت موهای خرمایی‌اش بهم ریخته و خونی که از سر به روی صورت خزیده بود به این زیبای افزوده بود. این دو تن در میان پاره های آهن زندانی شده بودند. چه حیف که این موجودات فانی اینگونه بدن‌های زیبا را به خاک می‌سپارند.

صدای ضعیفی از دور توجه‌اش را جلب کرد و نگاهش را به سمت صدا چرخاند. اثری از زندگی دید. موجود کوچکی در میان پارچه و پتویی وول می‌خورد. کمی آن‌طرف تر از خودرو در میان وسایل و روی بوته های خار, نوزادی را دید که گریه می‌کرد. زن در تاریکی ایستاده, دست‌‌هایش را روی سینه‌اش گذاشته بود و تماشا می‌کرد. برگشت و نگاهی به چهره ی زن انداخت. دوباره به نوزاد نگاه کرد. نوزادی بی پدر و مادر و تنها. کسی به دنبالش نمی‌آمد. کمی به نوزاد نزدیک شد اما گریه‌ی نوزاد شدت گرفت. وحشت کرده بود. زن عقب رفت. متوجه حضور شخصی شد. به رو به رویش نگاه کرد. گوی نورانی کوچکی را معلق دید. گویا با او حرف می‌زد. زن درجایش مانده بود، جرعت حرکت نداشت. نوزاد اما همچنان گریه می‌کرد. گوی به آرامی به سمتش رفت, روی سر او قرار گرفت سپس به‌آرامی محو شد و نوزاد آرام گرفت.

تکه ابر کوچک از مقابل ماه کنار رفت و نور سفید و ملایمی در کل دشت و کوهستان افتاد. زن همچنان غرق تاریکی بود. نفس عمیقی کشید.به آرامی قدمی برداشت و وارد نور شد. چهره و تنش رنگ گرفت. درمقابل نوزاد، حال زنی خوش چهره با موهای مواج خرمایی و لباس نو و تمیز ایستاده بود. خم شد، با احتیاط نوزاد را از روی بوته برداشت. کودک آرام بود و چند جایی از صورت و دستهایش زخمی بود. این همان هدیه و فرصی بود که می‌خواست, به آرزویش رسیده بود.

با صدایی آرام گفت" این پسرِ من است..."

شعله از خودرو بلند شد و ناگهان با صدای مهیبی منفجر شد. زن همچنان با آرامش در همان فاصله‌ی کم ایستاده بود. نوزاد را آرام در آغوش گرفت. شعله های آتش به اطراف پخش شد و زن مانند مانعی درمقابلش قرار داشت. کمی نوزاد را از سینه‌اش جدا کرد و چهره‌اش را تماشا کرد. آرام گرفته بود و با کنجکاوی به زن خیره شده بود. موهای زن را در دست گرفت و بازی می‌کرد. صورت و تنش صاف و لطیف بود انگار که هرگز زخمی بر آن نبوده.

زن دوباره با صدای ملایم و دلنشینی با نوزاد خود سخن گفت" برویم خانه." سر چرخاند و با نوزاد در آغوشش به آسمان نگاه کرد. ابری دوباره چهره‌ی مهتاب را پوشاند. زن لبخندی زد، قدم برداشت و در تاریکی سایه ی ابر ناپدید شد.

.......................................

داستانداستانکشیطانتخیلیترسناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید