ویرگول
ورودثبت نام
مریم سیدی
مریم سیدی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک حس خوب

شابیل
شابیل

#یک حس خوب

مکان: مسیر شابیل جنب شیروان دره سی

زمان: ۹۹.۶.۴ به وقت کرونا

کنار جاده توقف کردیم و به سنگهای تیز و زیبای شیروان دره سی چشم دوختیم.تمام مدت نگاهم به قله بود. قله ای که یکبار از نزدیک دیدمش. هیچوقت احساسات و لحظات فوق العاده ای که در قله کنار دریاچه داشتم را فراموش نمیکنم. یکی از بهترین لحظات عمرم بود.

زمان برگشت فرارسید. پشت به قله به سمت پایین حرکت کردیم. کندوهای عسل در کنار جاده به چشم میخوردند.پیاده شدیم عسل بخریم.

آقای عسل فروش خنده رو و مهربان بود. مهربانیش بر حیوانات اطرافش تاثیر گذاشته بود و شاید بالعکس مهربانی حیوانات روی او تاثیر گذاشته بود.

زنبورهایی که نیشمان نمیزدند و هفت سگ که دور ما میچرخیدند و دلبری میکردند.

آقای عسل فروش، سگهایتان فطیر میخورند. بله

نه تا فطیر داشتیم. یک فطیر برداشتم و تکه تکه کرده به سمت سگها پرتاب کردم. بزرگترها تکه ها را در هوا می قاپیدند. با این نگرش به کوچکترها نیز پرتاب کردم. انتظار داشتم در هوا بقاپد. به بینی اش خورد. سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.

سگهای مهربان
سگهای مهربان


آیا با ضربه زدن به بینی اش قصد فراری دادنش را دارم؟ با خودش گفت نه فقط نشانه گیریش خوب نیست.

یک فطیر تمام شد. باز هم گرسنه بودند. فطیر دوم را برداشتم.خوشحال شدند.

باز به بینی اش زدم.نگاهم کرد. روی نشانه گیریت کار کن آدمیزاد.

پنج تا فطیر را به سگها دادم.کاملا سیر شدند.خوشحال بودند.

با خوشحالی به آقای عسل فروش گفتم سگها خوشحالند و حسابی سیر شدند.

با خنده گفت به خاله من هم فطیر میدادید خوشحال میشد.

عسل را خریدیم و پشت به قله حرکت کردیم. بماند که سگها نمیگذاشتند برویم.مخصوصا سگ مهربان و شجاعی که دو روز پیش برای نجات یک آدمیزاد،جلوتر از او با یک مار سمی درگیر شده بود. مار را کشته و خورده بود.استخوانش در گلویش گیر کرده بود.معلوم بود حالش بد است.ولی فطیر را خورد. حتی آخرین تکه فطیر پنجم سهم او شد.

یک دقیقه بود حرکت کرده بودیم به بابا گفتم آقای عسل فروش گفت به خاله من هم فطیر میدادید خوشحال میشد. بابا گفت احتمالا او هم دلش فطیر میخواست.

گفتم: چهار تا فطیر مانده. برگردیم.

برگشتیم. پیاده شدم. سگها با تکان دادن دم هایشان و با چشمهای مشتاق به من نگاه کردند.

این فطیرها مال شما نیست.

به سمت چادر رفتم. آقای عسل فروش، آقای ...

بیرون آمد. دستش چهار بسته عسل بود. فطیرها را دادم. گفتم مال شما. نوش جانتان.

خوشحال شد. خیلی خوشحال شد. تشکر کرد. خیلی تشکر کرد.

یک بسته عسل برداشت و به من داد. گفت: دخترم برای صبحانه بخور.

به سمت خانه برگشتیم. یک حس خوب دارم و یک بسته عسل اختصاصی برای صبحانه.

کندوهای عسل
کندوهای عسل


داستانخاطرهخاطره نویسیحس خوب زندگیحس خوب نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید