مرضیه هداوند
مرضیه هداوند
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

هیچکس نیست.


هیچ‌کس نیست.
نه در اتاق، نه در خانه، نه در دل این زندگیِ سرد و خسته.
فقط صدای خودم می‌پیچه در سرم،
که سال‌هاست از پا نیفتاده:
«پاشو… برای خودت کاری بکن.»

اما پا ندارم.
نه به معنای جسم،
که به معنای خواستن.
سال‌هاست به ماندن خو گرفته‌ام، بی‌آن‌که باورش کنم.
و رفتن؟
رفتن سخت است…
مثل کشیدن گل پیچک از دیواری که سال‌ها به آن آویزان بوده.
نه به خاطر برگ‌ها،
بلکه به خاطر ریشه‌اش…
ریشه‌ای عمیق و لجوج،
که عنقِ وجودم را در خود پیچیده و رها نمی‌کند.

و ماندن؟
ماندن یعنی پژمردن در سایه.
یعنی مرگِ آرامی که هیچ‌کس برایش شمع روشن نمی‌کند.
نه سوگ دارد، نه خداحافظی.
فقط روزها از روی هم رد می‌شوند،
و من،
در دل این عبور بی‌صدا،
قطره‌قطره از خودم خالی می‌شوم.

و باز… در میانه‌ی تاریکی،
همان صدای باریک، آن زمزمه‌ی ضعیف اما زنده…
می‌گوید:
«پاشو… هنوز تموم نشده. هنوز می‌تونی…»

اما دلم خواب می‌خواهد.
نه خوابِ شب،
خوابِ امنی که در آن
نه خاطره‌ای باشد، نه تکراری، نه بند و ریشه‌ای.

فقط سکوت باشد و یک نفسِ آسوده.
فقط من باشم،
بی‌قضاوت، بی‌ترس، بی‌خودخوری…
و صدایی که دیگر نمی‌گوید پاشو
بلکه آرام در گوشم زمزمه می‌کند:
"همین که هستی، کافی‌ست."


خوابدل
فوق لیسانس مشاوره خانواده، دانش آموخته موسسه ویلیام گلسر، دارای مدرک IREFT، عضو انجمن دراماتراپی ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید