بوی نمِ باران، خاکِ خیسِ دشت را در آغوش گرفته بود.
پسرک گوشهی چادر را کنار زد. نور طلاییرنگِ خورشید بر صورت استخوانیاش نشست؛ نرم و گرم، مثل نوازشی مادرانه.
از دور، صدای گنجشکی میآمد؛ از نزدیکیِ درختی کهنسال، درختی با قامتی خمیده، اما نشکسته.
پسرک کنجکاو شد. آرام به سمت درخت رفت.
دو گنجشک کوچک، بر شاخههای بالا در پرواز بودند و با صدایی لرزان آواز میخواندند.
صدا انگار از دل غم میآمد.
پسرک نزدیکتر شد...
همان شد که از آن میترسید. لانهی گنجشکها واژگون شده بود.
دو گنجشک کوچک، خسته و نگران، بالای سرِ خانهی ویرانشان پر میزدند، و با زبانی بیزبان، از پسر کمک میخواستند.
پسرک بیدرنگ دست به کار شد. با دستانی لرزان اما مصمم، لانه را آرام برگرداند.
زیر لانه، دو جوجه گنجشک تازه از تخم بیرون آمده بودند.
بیخبر از غوغای جهان.
گویی از همان لحظهی تولد، دنیا با آنها سر ناسازگاری داشت...
جوجهها به پسرک نگاه کردند. در چشمانشان برق امیدی جرقه زد.
لانه، هرچند واژگون شده بود، اما هنوز ویران نشده بود.
پسرک با دستانی پرمهر، جوجههایی را که مثل بید میلرزیدند، از روی زمین برداشت و در آغوش گرفت.
دو گنجشک بر فراز سرش پر میزدند؛ بیقرار، آشفته،
و آوازشان به بغضی محزون بدل شده بود...
گویی دلشان با دل جوجهها یکی شده بود.
لحظاتی گذشت.
پسرک آغوشش را کمی باز کرد.
گرمای تنش جانِ تازهای در پرهای خیس و لرزانِ جوجهها دمیده بود.
با دقت، لانه را برداشت.
جوجهها را در جیب وصلهدار و پر از قصهاش گذاشت.
و قدم در راهی گذاشت که به درختی مقاوم ختم میشد؛
همان درختی که طوفان دیشب نتوانسته بود از ریشه برکند.
پسرک آهسته، با تنی لرزان ولی دلی پرشور، از تنهی زبرِ درخت بالا رفت.
ترس در دلش چنگ میزد،
اما شوق نجات زندگی،
او را به سوی نور هل میداد...
پسرک تا نیمههای درخت بالا رفته بود.
دیگر رمقی برایش نمانده بود.
لانه را در یک دست محکم گرفته بود.
به اطراف نگاهی انداخت؛
جایی را پیدا کرد که امن به نظر میرسید.
با احتیاط، جوجهها را از جیب وصلهدارش بیرون آورد و آرام در دل لانه گذاشت.
صدای جیکجیکشان هنوز قطع نمیشد؛
نه از ترس،
بلکه انگار از شوقِ بازگشت،
از زندهماندن.
پسرک نفس عمیقی کشید و از درخت پایین آمد.
نگاهش به دو گنجشکی افتاد که بیقرار، بالای سرش پر میزدند.
همینکه خیالشان آسوده شد،
با شتاب به سوی لانه پر کشیدند.
آوازشان آرامآرام از لرز و ترس،
به نغمهای پر از شادی بدل شد.
لبخند روی لبهای پسرک نشست.
خستگی از تنش پر کشید.
برقِ شادی در چشمانش جرقه زد.
با قدمهایی سبک و خوشحال، به سوی لولهی آب فرسودهای دوید؛
شکافی در لوله بود،
و از آن، آبی زلال و خنک، قطرهقطره جاری.
دستهایش را به هم گره زد و جرعهای نوشید.
نسیم خنک صبحگاهی بر صورتش نشست.
به آسمان نگاه کرد؛
آبیتر از همیشه.
ابرها با شکلهای گوناگون در پهنهی آسمان میرقصیدند:
یکی همچون کشتیای در دلِ موجهای خروشان،
و دیگری، شبیه گلی سپید در چمنزار آرامِ خیال…
صدای قاروقور شکم پسرک، او را که محوِ تماشای آسمان بود، به دنیای واقعی برگرداند.
او در خرابههای شهر زندگی میکرد. پدرش را به یاد نمیآورد؛
تنها خاطراتی که مادر از او گفته بود،
در ذهن کوچک پسرک نقش بسته بود، مثل تصویری محو، ولی عزیز.
با صدایی نه خیلی بلند و نه خیلی آرام،
مادرش صدا زد:
— نیما، پسرم! بیا صبحانهتو بخور.
پسرک با شوق دوید.
لباسش را تکاند و بر سر سفره نشست.
مادر دیگ را از روی اجاق برداشت.
نیما با چشمهای مشتاق، به دیگ خیره شد.
دلش تخممرغ برشته میخواست… نان گرم…
اما وقتی مادر درِ دیگ را باز کرد،
بخارِ داغ بالا رفت و رؤیایش محو شد.
صبحانه همان بود که همیشه:
سیبزمینی آبپز، با ظاهر کجومعوج.
مادر با نگاهی اندوهگین، به او چشم دوخته بود.
دلش برای پسرکش میسوخت.
نیما نگاه او را حس کرد.
لبخندی ساختگی زد و گفت:
— آخجون!
چقدر گرسنهام… الان حتی میتونم سنگ هم بخورم!
من عاشق سیبزمینیام.
مادرش لبخند زد.
غم از چشمانش کمی عقب نشست.
پسرک نگاهی به مادر انداخت و آهسته گفت:
— مامان… مگه تو صبحونه نمیخوری؟
مادر با لبخند پاسخ داد:
— سیرم عزیزم. من خوردم. تو بخور.