هیهات
هیهات
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

هیچ چیز به تو مربوط نیست.


مثل زمانی که فقط دو ساعت از 24 ساعت رو خوابیده باشی و ناگهان بارانِ آسمان، تبدیل به برف بشه! برفایی که انگار پنبه های ریز ریز شدن.بعد دلت بخواد مثل مولف همون کتاب کوفتی جا کپی کردن یه جمله بنویسی همان، همان.


همان حسِ تلخ بیدارشدن صبح زود.

همان مبحث حذف شده سوال آمده.

همان آهنگ آشنایی که یادت رفته.

همان خیابانی که پر از خاطرات شیرین است.
همان گودال های پر آب کم عمق.

همان ساختمان نیمه کاره بلند.

همان من. همان من!

همان من در اندیشه پریدن؛ در اندیشه پریدن.

مثل برف بی میلی که رخ نشان میدهد و میرود؛ من همانقدر بی میلم. نسبت به همه چیز. همه کس. همه حرف.

مثل لیستی از آهنگ های فرسوده

مثل کیبورد های افسرده

مثل رگ های پژمرده

مثل تویی که از من فرار میکند درست زمانی که نیاز دارم دستانت را بگیرم...

میخوام دست هایت را بگیرم. حجوم قرمزی گونه هایت؛ مثل جنگ بی ثمر

شاید هم شیشه چشمایت وقتی که برق میزند

لبخندت؛

شایدهم شاید ها

شاید؟ اشید؟شادی!

چه کلمه غریبی. ناخن هایم قرمز است. خیابان ها خیس. مردم چتر به دست. من چشم میچرخانم انگار که پرگار باشد؛ در دایره رسم شده ام پیدایت نمیکنم. کاغذم بیشتر توان ندارد. برف اب میشود. من هم. انگار که برف قلب من باشد و سفید پوش برای مراسم عزایت.

شاید موج ناگهانی جیغ های تند یا گل های چند رنگِ دسته گلِ روی قبر؟ نمیدانم.

هیچ چیز به تو مربوط نیست. تو در لغتنامه زندگی من جایی نداری.

رگ های دستت

رگ های دستت

بخار چای روی عینکت

خندهایت

من. همان من.

یا شاید بافت سفید خونی ات.

شاید چهره کبود شده مردم.

شاید من؛ وقتی تن مرده ات را از ان ماشین نیمه خونی جدا کردم.

شاید گودال خونی.

میل های پوسیده داخل کاموای سفید؛

همان من اما در فکر درست کردن یک کَفَن بافت، برای تن سرما دیده ات.

همان من؛ در فکر مردن. در فکر دستهایت. در فکر تو.


مردنچایدستکفنداستان
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید