«میدانم تصمیم درستی گرفتم،
اما کاش تصمیمِ درست این نبود…»
این جمله
تمامِ حقیقتِ زندگیست؛
جایی که عقل جلوتر از دل راه میرود
و دل،خسته و زخمی،
مجبور است دنبالش بیاید.
بعضی تصمیمها درستاند،اما درست بودنشان هیچوقتبیدرد نیست.
زندگی گاهی ما را به جایی میرساند
که باید انتخاب کنیم نه آنچه دوست داریم،
بلکه آنچه باقیمان نگه میدارد.
انتخابهایی که نه برای خوشحال بودن،که فقط برای دوام آوردناند.
بعضی تصمیمها مثل یخ بالای اب در سرمای شدید است.
سطحشان زود یخ میزندتا عمق فرصتِ نفس کشیدن داشته باشد که شاید چیزی اروح باقی بماند.
این یخزدن نشانهی مرگ نیست،
نشانهی مقاومت است.
تنهایی برای من
دقیقاً همین است پوستهای سرد
روی دلی که هنوز میتپد.
سکوتی که دور خودم کشیدم
تا همهی آنچه درونم زنده است
در هم نشکند.
نه از اینکه نخواستم دوست بدارم،
از اینکه بیش از حد دوست داشتم.
من تنهایی را انتخاب نکردم چون شجاع بودم، پذیرفتم چون خسته بودم.
چون بعضی نزدیکیها
آنقدر عمیقاند که اگر نایستی،
تو را با خودشان به تهِ خودت میبرند.
میدانم تصمیم درستی گرفتم.
این را هر روز به خودم یادآوری میکنم.
اما شبها که ماه مرا یاد آور می شود،
وقتی که صداها میخوابند و دل کمی اهسته صحبت می کند،در اوج بی پناهی اش در سکوت اعتراف میکند:
کاش میشد
درستترین تصمیمها
اینهمه سرد
و اینهمه تنها
نباشند.