امید بحرینی
امید بحرینی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

اسارت

همه روستا از صبح به شهر رفته بودند تا صالح را پس از شش سال اسارت به روستایشان بیاورند،کسانیکه ماشین داشتند خود و خانواده اشان را با آن به شهر رسانده بودند،بقیه که ماشینی نداشتند با چند دستگاه مینی‌بوس که بیش از تعداد سوار کرده بود،به شهر هجوم برده بودند،جلوی درب سبز رنگ سپاه ایستاده بودند،گرمای آخر مردادماه هر جنبنده ای را به جای خنکی می‌کشاند تا از گرمای روز رهایی یابند،مردم دسته دسته زیر سایه دیواری یا درختی جمع شده بودند،مردی با کلمن آبی رنگ بزرگی که با طناب به پشتش بسته بود و به مردمی که آب خواسته بودند.لیوان قرمز راه راه سفیدی را جلویشان می‌گرفت. پشتش را به آنها میکرد تا آنها خودشان از شیر کلمن آب بریزند،هرکس که آب را می نوشید،،با ته لیوان به کلمن ضربه میزد و مرد کلمنی برمیگشت و لیوان را از او می‌گرفت و به سوی شخص دیگری که با دست اشاره میکرد که آب میخواست میرفت،چند بچه با سرو صدا و هلهله کنان بطرف خیابان دویدند،مردها و زن هایی که در سایه بودند نیم خیز شدند،برخی از آنها تا لبه خیابان خود را رساندند،اما اتوبوس بی توجه از همه جا خیابان را طی کرد و از جلوی همه آنها گذشت،فقط گرد و خاک بود که نصیب جمعیت شد،مردم دوباره به سرجایشان برگشتند.مادر صالح روی تخته سنگی نشسته بود و به خیابان چشم دوخته بود و انتظار پسرش را می کشید.نگاهش را از خیابان بر نمی داشت،مثل آن روزها که خسته ناپذیر برای گرفتن خبری از پسرش، هر روز خودش را به دفتر بسیج روستا می رساند.آخر هم خبرش را از رادیو کوچک مشکی رنگی که آنتنش همیشه باز بود تا امواج را برای خبری از پسرش دریافت کند شنید،با دریافت این خبر هم،دیگر خانه نشین شد،مادر صالح بود،رادیو کوچک مشکی و قلیانی که تمام حرف دلش را با او در میان میگذاشت.مادر صالح در همین کوره راه گذشته و حال بود که صدایی شنید،سر چرخاند،زن صالح بود،زن صالح گفت:
دی آب نمیخوای؟گرمه
مادر صالح بی توجه به حرف او در چهره دختر خواهرش که حالا زن پسرش بود می‌نگریست،در این چند سال هیچوقت چنین دقیق به او نگاه نکرده بود،شکسته شده بود،پوسته گندمگونش دیگر سیاه شده بود،شش سال چه به سر او آورده بود،زهرا را وقتی از خواهرش برای صالح خواستگاری کرد،خوشحال بود،که بهترین دختر خواهرش را برای صالح انتخاب کرده است،دیده بود که صالح هم در جمع خودمانیشان چطور زهرا را نگاه میکند،چند باری هم تلاش کرده بود که بفهمد،دل صالح با زهرا است یا نه، صالح هم با سرخ شدن و من من کنان نظرش را گفته بود:بله،حالا هشت سال از اون روز میگذشت،زهرا شکسته تر و تکیده تر شده بود،چرا در این شش سال او را به این دقت نگاه نکرده بود،زهرا هم در این شش سال چه اسارتی مثل صالح تحمل کرده بود،دلش آب شد،که صدای دوباره زهرا او را به خود آورد،
مادر صالح گفت:نه عزیزوم،
مادر صالح دوباره پیچ خیابان منتهی به سپاه را نگاه کرد،که با پیچ خم این شش سال او را به گذشته برد،به روزهایی که زیر سایه خانه می نشست و رادیو مشکی روشن کنارش بود و قلیانش،که بعد از کارهای روزانه،زهرا هم کنارش می‌نشست. و قلیان را دست به دست می کردند،از روزهایی که زن های همسایه از آمدن کسی از جبهه خبر می‌دادند،و هر دویشان در دل آرزوی چنین روزی را برای صالح میکردند.جمعیت بیکباره بطرف خیابان دویدند،مادر صالح از کسانی که اطرافش می‌دویدند به خود آمد،اتوبوسی از انتهای خیابان بطرف آنها می آمد،جمعیت صلوات کنان پهنای خیابان را پر کرده بودند،پیرمردهایی که نمیتوانستند خود را قاطی جمعیت کنند،همان لبه خیابان نشسته بودند و گریه میکردند،مادر صالح فقط از جایش برخاست،تکان نخورد،و از همانجا پسرش را می کاوید،اتوبوس جمعیت را شکافت و وارد سپاه شد،حتی برای لحظه ای توقف نکرد تا مردم منتظر و حتی پدران و مادران اسرا لحظه ای آنها را ببیند،راننده اتوبوس خوشحال و غرورمندانه میخواست به جمعیت و هرکس آنجا بود بفهماند که من یا ما آنها را آزاد کرده ایم.اتوبوس وارد سپاه شد،و درب بزرگ یشمی بلافاصله بسته شد،همه اینها را مادر صالح دید،اما پسرش را تا اینجا،همین چند متریش،بعد از شش سال را نتوانست ببیند.جمعیت درمانده و مایوس به همانجا که بودند برگشتند،نشستند،و گرما و خستگی را دوباره تحمل کردند،فقط بچه ها بودند که همه اینها برایشان یک بازی بود،بازی بزرگ،کیف میکردند،بی خیال از گرما و خستگی در پی هم می‌دویدند،دو ساعت گذشت،مادر صالح کلافه و ناراحت برخاست،بطرف درب بزرگ یشمی سپاه رفت،مردم او را نگاه می‌کردند،و پشت سرش برخاستند و بدنبالش راه افتادند،زن جان گرفت،مادر،استوار، قدم برداشت،در چشمان جمعیت فقط آزادی صالح و اسرا موج میزد،میخواستند اسرا را آزاد کنند،جمعیت به نزدیکی درب رسیده بودند،درب بزرگ یشمی باز شد،صالح و اسرا که دسته گلی به گردن داشتند بیرون آمدند،سرهنگی از بالای دیوار،دستش را به گوشه کمربندش زده بود،با لبخندی از رضایت به مردم نگاه میکرد،مادر صالح اول به او نگاه کرد،نگاه پر معنی سرهنگ را فهمید،سرهنگ به او فهماند که این بزرگواری،این پیروزی،از ماست.جمعیت بطرف اسرا هجوم برده بودند،صدای صلوات و شروه همه جا را پر کرده بود،مردی تلمبه مخزن را با نهایت هرچه تمام‌تر می زد،در دستگاه سمپاشی اش، گلاب را تلمبه میکرد،آنرا به دوش گرفت، نازل را در آسمان می‌چرخاند،بوی گلاب و اشک های شور گریه قاطی شد،اولین نفری که به صالح رسید،او را قلم دوش کرد،و بین جمعیت که او را احاطه کرده بود راه را می‌شکافت تا صالح را به پدر و مادرش برساند،مادر صالح پسرش را بعد از شش سال بر دوش مردم میدید،همه را دید،مردم هر چیزی که به فکرشان می‌رسید انجام میدادند،فقط این را می‌دانستند که صالح آزاد شده است،شاید خود صالح هم هنوز باور نمی‌کرد که آزاد شده است،جنگ تمام شده است،و اینکه فردا سرش را روی بالش خودش می‌گذارد،و در رختخواب خودش و کنار زنش میخوابد،زهرا بعد از شش سال صالح را دید،شوهرش را دید،و اینکه آیا از دلتنگی اش،خستگی اش کاسته می شود،آرامش می یابد؟
همه مردم روستا،صالح را به خانه اش آوردند،همه خوشحال بودند،درب خانه اشان باز شد،شکلات هایی که به هوا پرتاب می شدند،و صلواتی که پشت هم فرستاده می‌شد،مادر صالح با خوشحالی از همه تشکر میکرد،هر زنی که نزدیکش می شد و چشم روشنی میگفت را میبوسید،مردم را دعوت میکرد که نهار امروز را خانه آنها باشند،قبل از رفتن به شهر،صبح زود همه را آماده کرده بود،حتی لپه های قیمه امروز را دیروز خیسانده بود،کیسه های برنج را دیروز از حاج بابا بقال نسیه آورده بود،گوساله شش ساله، را گوشت ولیمه امروز کرده بود،همه را با دل و جان آماده کرده بود،مردم بشقاب برنج سفیدی که نوک اش قرمز بود و با چند دانه لپه و اگر تکه گوشتی در آن باشد را با طعم صلوات و خنده و شادی همانطور که دور تا دور دیوار حیاط و زیر سایه آن نشسته بودند را با انگشت جمع میکردند و در دهانشان می گذاشتند.قاشق و چنگال به اندازه کافی نبود،فقط آنهایی که در اتاق برایشان سفره انداخته بودند،قیمه و برنج را با لپه و گوشت بیشتر،را با قاشق و چنگال می خوردند،سبزی و پیاز را مابین هر لقمه به دهان می گذاشتند،خنکای کولر اتاق، مزه قیمه پلو را مطبوع میکرد،وقتی نوشابه خنک را می نوشیدند،یادی از امام تشنه لب میکردند،و لبخند رضایت را نثار هم میکردند.آنروز مردم زیر سایه دیوار که برمی خواستند تا دستشان را از شیرآب حوض بشویند،بشقاب ها را کنار حوض می‌گذاشتند،آب سرخ رنگ از دست مردم قیمه خورده،زیر درب حیاط بیرون می رفت.جوی وسط کوچه رنگین شده بود و همراه مردم میرفت،مهمان هایی که در اتاق بودند آروغ بعد از غذا را می زدند،برایشان لگنی آوردند که همانجا دستشان را بشویند،و با حوله تمیز خشک کنند،تشتی به درون اتاق آمد و تمام قاشق،چنگال،بشقاب و استخوانها وخرده پیاز و سبزی خورده و نخورده را جمع کردند،پسری با نهایت دقت سفره را جمع کرد، مهمانان از سنگینی غذا افقی شده بودند،به متکاها لم داده بودند،سینی چای وارد اتاق شد تا لپه های که در اسید معده غوطه میخورد را با گرمای چایی و نبات آرام کنند،تا آن گوشت گوساله شش ساله گوشت شود و به بدنشان بچسبد،صالح کنار تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید ی که روی یک میز با چهار پایه فلزی بود،به مهمان هایی که بیشترش را نمی شناخت گه گداری به آنها نگاه میکرد و دوباره سرش را پایین می انداخت.لاغر شده بود.پوستش سفید شده بود،زندان رنگ گندمگون اش را گرفته بود،مهمانان خسته شده بودند،یکی یکی از تعدادشان کاسته می شد،هیچکس دیگر نماند،فقط صدای درب حیاط بود که خبر رفتن آخرین نفر را اعلام کرد،مادر و پدر صالح وارد اتاق شدند،در این شش سال،صالح پیری ۶۰ ساله را در آنها دید،چین و چروک صورتشان،غم و دوری این سالها را برای صالح نمایان کرد.صالح به بچه ای که دور و برش بالا و پایین می پرید توجهی نمیکرد،بچه اش را نمی شناخت،زنش در چارچوب درب اتاق ایستاده بود و صالح را عاشقانه می نگریست،،صالح سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت،از نگاه عاشقانه ای که در این چند سال نبودنش،که باید با تمام توان نثارش میکرد و نکرد.فقط مبهوت پیر شدن زنش شد،که چقدر شکسته تر و پوستش گندمگون تر شده بود،دلش را زد،همانجا زن و بچه اش را به بایگانی مغزش به امانت گذاشت،صالح شب را بی تابانه در تخت آهنی وسط حیاط به سختی به صبح رساند،لباسش را پوشید،ساکت و بیصدا،به هیچکس چیزی نگفت کجا می رود،و صالح رفت.

داستاناسارتداستانکپادکست
omidbahraini.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید