وقتی آنروز تلفن کرد وگفت،حالم خیلی خوب شد،از باران،از صدای جیرجیرک های لای باران ،خوشحال بودم،از تونل شعر و داستان با صدای باران و جیرجیرک برمیگشت،خلوتگاه من،چه روزهایی که بی توجه به آنچه باید در دیواره های این غار بنویسم،فقط در سکوت به باران و جیرجیرک گوش سپرده بودم،یادت هست،از شاملو و چکاوکان دشت میگفتی،از بار هستی که در دستان داری،و آرام آرام آنرا به انتها میرسانی،میلان کوندرا را هیچوقت نخواندم،فقط نام غار را به عشق های خنده دار عوض کردم،یادت هست آن روزها در میان نوسان آن روزها،شعری که یه دیواره های غار نگاشتم،از دق الباب در و گل میخ هایش،از خنگول،یادم هست یادت نیست،در همین اشعار بود و بادبان سرخ ناخدا،شهیار بود و نیاز فروغی،و عشق است،باز این ترانه ها را عشق است،یا همان کفش هایش در تاج محل،امروز میان هزاران هزار سال گذشته و میان انبوه صورتکان هر روز انسان نما،یادت در وجودم لغزید،نمیدانم دیگر کجا هستی،اما فقط حالم خوب شد در من پیجید و شال سرخ کاوه آفاق،