وسطای شب،از بی خوابی به همه آنچه که در این روزها مسیر فکری اش را به همه چیز پیوند میزد،قلمه ای که جوش نمیخورد،هر بار اش این گونه می شد،بر روی چپ خودش غلت زد،پتو را بیشتر کشید،در تاریکی بی هدف به نقطه ای خیره شد،پلک نمیزد،امواج افکارش امان اش نمی داد،برخاست و کورمال کورمال راه پذیرایی را در پیش گرفت،دستانش را به دیوار،مبل،گرفت،روی کاناپه ولو شد.سرش را روی چند کوسنی که چند ساعت پیشش آنرا خودش جمع کرده بود،گذاشت،دستانش را از آرنج خم کرد و پتوی چشمانش کرد،نخ یکی از چند افکارش را ریسید،بی محابا به زنی که بچه اش را در مترو بغل کرده بود و کنجی نشسته بود و برای روزیش دستش را جلوی بیشمار مسافران روزانه شهری دراز میکرد،خودش بارها از کنارش گذشته بود،چند باری هم اسکناس ده تومنی تا نخورده ای را جلویش گرفته بود،و در همین بده بود که چشمانش را ستاند،چشمان زن از زلالی عسل موج میزد،از زیبایی بیشمار،همانجا بود که چشمانش را در دلش نشاند،او هم مستقیم و بی پروا،کاویدش،با اینکه درست بعد از سوار شدن اولین تاکسی همه آن شیرینی عسل را در همان کنج مترو جا میگذاشت،اما این نخ افکارش بود که تو نخ او بود،با خودش گفت فردا که دوباره دیدمش بدون اینکه از جلویش بگذرم،کنارش بیاستم و چیزی بگویم،دلش میخواست زن به خانه اش دعوتش بکند،و آنجا یک دل سیر آن شیرینی را نوش کند،زنبوری شود و همه عسل را بخورد،در شیرینی این خیال پلک هایش سنگین شد،و در چشمان آن زن فرو رفت،شیرین این رویا نوچه اش کرده بود،میچسبید به همه چی،یه در،به دیوار،به تن نازک و زلالش،گرمای وجودش،گرمای وجود او شد تمام شیرینی ها آب شدند،آب زندگی،حیات را چشید،به تشنگی را باچشم عسلی در آن باغ وعده داده حس کرد،همینجا،هم اینک