پاکدامن» هرچند که با «دکتر» همعقیده است و اعتقاد زیادی به پاکدامن بودنش ندارد ، دامن نداشتهاش خیلی پاک است .
ظهرها ، غذاها که داغ شد ، شروع میکند خاطره گفتن . تا صبح قیامت خاطره نگفته دارد .
گفت : "تو کار خدماتِ چوب که بودم ، یه نفر مسئول بُرش کاریِ چوبها بود . دشمن همهٔ درختای عالم .
تو سیامین سال کار ، سی ثانیه حواسش رفت جایی ، فکر و خیال اومد سراغش ، همون موقع ، فِرت سه تا از انگشتاش پرید ."
قاشق را ول دادم توی قابلمه . به نشان اینکه اگر جاییش را اشتباه گفته دوباره بگوید نگاهش کردم که گفت : "اونجا همییینه ! کسی اجازه فکر و خیال نداره !"
به انگشتهام و غذا و چوبها نگاه کردم .
درِ دنیایی که توی بخشی ازش ، آدمی هست که مجال فکر و خیال ندارد را اگر نباید گِل ، باید چه بگیریم؟
آنجا در آن بخش از زمین ، که دلم نمیخواهد گذرم بهش بیفتد ، هر فکری ، خواه فکر عشق و عاشقی یا چکِ صبح شنبه ، یا فکر اینکه اگر قیامتی نیست ، با خاطر آسوده کشِ شلوار ها را شُل کنیم ، تاوان دارد و مساویست با : از کف دادن یک بند انگشت _ یا یک انگشت کامل ز بیخ _ تااا برسد به آرنج و بالاتر ، که این بستگی به دوز و عمق خیالها دارد . اگر رؤیا باشد که دیگر وا اسفا .
اینها را پاکدامن نگفت ، من گفتم .
در ادامه میآورم : آه از آن دم ، از آن استراحت بعد از ناهار ، که فهمیدم زور آرمیچر ، به زورِ همه جایِ همهٔ ما میچربد و بیخودی باد توی غبغب انداختهایم و از آن چه که فکر میکنیم خیلی بیشتر ول معطلیم .