Mohseni
Mohseni
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

آرمیچر

پاکدامن» هرچند که با «دکتر» هم‌عقیده است و اعتقاد زیادی به پاکدامن بودنش ندارد ، دامن نداشته‌اش خیلی پاک است .

ظهر‌ها ، غذاها که داغ شد ، شروع می‌کند خاطره گفتن . تا صبح قیامت خاطره نگفته دارد .

‌گفت : "تو کار خدماتِ چوب که بودم ، یه نفر مسئول بُرش کاریِ چوب‌ها بود . دشمن همهٔ درختای عالم .

تو سی‌امین سال کار ، سی ثانیه حواسش رفت جایی ، فکر و خیال اومد سراغش ، همون موقع ، فِرت سه تا از انگشتاش پرید ."


قاشق را ول دادم توی قابلمه . به نشان اینکه اگر جاییش را اشتباه گفته دوباره بگوید نگاهش کردم که‌ گفت : "اونجا همییینه ! کسی اجازه فکر و خیال نداره !"


به انگشت‌هام و غذا و چوب‌ها نگاه کردم .


درِ دنیایی که توی بخشی ازش ، آدمی هست که مجال فکر و خیال ندارد را اگر نباید گِل ، باید چه بگیریم؟


آنجا در آن بخش از زمین ، که دلم نمی‌خواهد گذرم بهش بیفتد ، هر فکری ، خواه فکر عشق و عاشقی یا چکِ صبح شنبه ، یا فکر اینکه اگر قیامتی نیست ، با خاطر آسوده کشِ شلوار ها را شُل کنیم ، تاوان دارد و مساوی‌ست با : از کف دادن یک بند انگشت _ یا یک انگشت کامل ز بیخ _ تااا برسد به آرنج و بالاتر ، که این بستگی به دوز و عمق خیال‌ها دارد . اگر رؤیا باشد که دیگر وا اسفا .

این‌ها را پاکدامن نگفت ، من گفتم .

در ادامه می‌‌آورم : آه از آن دم ، از آن استراحت بعد از ناهار ، که فهمیدم زور آرمیچر ، به زورِ همه جایِ همهٔ ما میچربد و بی‌خودی باد توی غبغب انداخته‌ایم و از آن چه که فکر می‌کنیم خیلی بیشتر ول معطلیم .

آرمیچرکارگرداستانداستان کوتاهداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید