جوان بودم و تازه به استخدام نیروی پلیس( شهربانی) در آمده بودم . مرسوم بود هر ساعت اول صبح یک مینی بوس تعدادی پرسنل را سوار کرده و در پاسهای پلاک پیاده نماید. آنروز حدود ساعت 5 صبح مینی بوس حرکت کرد و من به اتفاق تعدادی همکاران سوار شدیم چند خیابان بالاتر همینکه مینی بوس به داخل خیابان بیمارستان پیچید دود زیادی را مشاهده کردیم که از آمفی تاتر بیمارستان بیرون میزد و صدای هیاهوئی بلند بود ومینی بوس که به درب بیمارستان رسید یک خانم پرستار جلو دوید و سریع و بریده گفت: خدا شما رو رسوند..آمفی تاتر آتیش گرفته دود زده داخل زایشگاه ..زائوها دارن خفه میشن..من دست تنهام..! منتظر بقیه حرف هاش نشدیم سریع پیاده شده بطرف زایشگاه رفتیم ..خانم پرستار گفت : همه رو بیارید بیرون روی چمن..! داخل که شدیم همه سرفه میکردند یا جیغ می کشیدند از تخت و اتاق آخر که به دود نزدیک تر بود و تقریبا پر از دود شده بود شروع کردیم خانم هائی که سنگین بودند را با ملحفه و پتویشان دو سه نفری بلند کردیم و بیرون آوردیم و آن سبک ترها را هم هر کدام یکی بغل گرفتیم و خارج کردیم در حالیکه یا لباس به تن نداشتند یا لباس شان همان ملحفۀ بیمارستان بود.. خانم پرستار و همکارش که برای کمک رسیده بود هم نوزاد ها رابیرون آوردند..خلاصه همه چیز به خیر گذشت و ما همۀ زائوها را روی چمن خواباندیم و سوار بر مینی بوس راهمان را ادامه دادیم در حالیکه نظاره گر تلاش آتش نشانان برای خاموش کردن آتش بودیم..!
پ ن: این خاطره را هم به یاد داشته باشید تا در خاطرۀ بعد به آن اشاره کنم ..البته اگر عمری بود و نوشتم..!