مرضیه تمسکینی
مرضیه تمسکینی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه" مرگ شادی"

بوی حلوای زعفرانی در آشپزخانه پیچیده بود.منا سینی چای و الهه پشت سرش ظرف خرما را دور میداد بین داغداران. هرزگاهی صدای پیرزنی خسته از اتاق پشتی به گوش می رسید که با تمام وجود ذجه میزد: پسرممم... مرتضی و نفسش یاری نمیکرد و خانم های دیگر گریه میکردند. از صبح صدای صوت قرآن با صدای عبدالباسط که سوره شمس را قرائت میکرد از دستگاه پخش روشن بود. اما همه فقط به دنبال یک نفر میگشتند در میان جمعیت تا غمش را به دوش بکشند. او که تیر زهر آلود روزگار درست میان قلبش خیمه زد و جگرش را هزار پاره کرد، حالا جنون برایش کم بود. "شهلا" نبود. از مادرش که می پرسیدندبا بغض و گریه جواب میداد: خونه شوهرش... کجا بره بچمم.

آقایون سیاه پوش برای کمک در خانه وحیاط رفت وآمد میکردند اما پدر مرتضی در اتاقی سرد وتاریک ، بی صدا اشک میریخت . تابوتش را روی شانه جوان ترهای فامیل آوردند تا وسط حیاط بزرگ کنار همان تخت چوبی، همانا جیغ وشیون ها مضاعف شد.شهلا هنوز نیامده بود. قهر بود ، باخدا، با خودش و مردی که بنا بود خاطرات قشنگی برای هم بسازند.

مداح بلند بلند ذکر معروف را می گفت و مرد و زن ، پشت سرش تکرار میکردند.به سر زدن ها سر گرفت وهیچ کس قرار نداشت. خود قیامت بود. مرتضی خیلی جوان بود برای خداحافظی ابدی. با خود برد خاطراتش را و عشق به گل نشسته اش را به خاک سرد. صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید و همه به نماز رفتند . اما در میانشان منا هنوز دل نکنده بود از یک دانه برادرش. اما بوی شهلا را گرفت و سرش را از خاک بلند کرد.

****

روز های سختی از پس کابوس های شبانه از سر شهلا گذشت. با کسی حرف نمی زد، کم تر غذا میخورد دیگر چند روزی بود مطب هم نمیرفت. اما یکی از همان روزها روزه سکوتش را با سرگرد احمدی شکست. حس انتقام سرتا پایش را گرفته بود. اما از هیچ کس جز خودش.

قاتل شادی هایش بین زمین وآسمان معلق ماند و قطرات باران صبحگاهی به هنگام اذان صبح روی گونه های سرخش سر خورد.

_مرتضی منو ببخش !

پایان

مرد زنداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید