Fatemeh Satouri
Fatemeh Satouri
خواندن ۸ دقیقه·۵ روز پیش

خاطرات درخت لیمو


به جثه‌اش میخورد ۲۰ سال داشته باشد،
پسرک تو پر سفید پوست با سیبیل های قیصری.
با تمام توان میله‌ی سنگین را در زمین فرو میکرد و عرقش را با پشت دست میگرفت.
سر به زیر و بی حرف بود.
آن روز باید کار زودتر تمام میشد، پدرش می‌گفت:
پس زودتر میرم به مدرسه برود.
پدرش مردی ۴۰ ساله با لباس های سفید بود، خیلی صورتش را ندیدم ولی از نظرم او یک دیو شاخ دار ۸ چشم بود.
میگفتم:
 راهنمایی هست، درس ها سنگین است، او باید برود میدونی یاد گرفتن فیزیک به تنهایی چه مشقتی دا...
+کلاس چهارم.
پدر بی حواس همانطور که با اخم هایش تمرکز کرده بود وسط حرف هایم پرید.
دوباره مشغول چک کردن حساب کتاب هایش شد.
کلاس چهارم؟ جمله دردناکی بود؟ پس قلبم چرا درد میکند؟
با آن سیبیل ها بین‌کودکان بی دغدغه، که دعاهایشان سر شمارش عرض تور های زمین فوتبال است، درس میخواند؟
نگاه هایش یادم نمیرود،..

از پنجره نگاهش میکردم، رفتار یا ویژگی توصیف کنتده‌ای نداشت که بخواهم تشبیه یا بازگو کنم، پسری بود ۱۵ ساله با قدی بلند و تقریبا تپل، کم حرف و سر به زیر، از آنها که در هیچ جای دنیا نه کتابی برایشان نوشته شده نه در غزلی می‌توان ردشان را یافت...
همان عابرانی که حتی نگاهی را معطوف نمی‌کنند.
وقتی همه به سمت ظرف های یکبار مصرف رفتند او زیر درخت نارنج در نزدیکی سیمان و میله ها نشست.
دقیقه ها خیره به ظرف بود، او نبود و من محو او بودم.
دمپایی های زرد رنگ را گمانم تا به تا پوشیدم.
صدای دمپایی هایم انگار ملودی ترسناکی داشت که بدنش منقبض شد و در خود فرو رفت.
آدم اجتماعی نبودم اما...
+ سلام. خوبی؟ خسته نباشی! چرا غذاتو نمیخوری؟ خیلی خوشمزه به نظر میومد.
سکوت.
+ راستی! اسم من فاطمه هست.اسم تو چیه؟
زمزمه ای با واج آرایی ح به گوشم رسید.
+ چی؟
_ حسین
+ به به اقا حسین، مدرسه نمیری؟
_ میرم.
و آروم در ظرف را باز کرد
انگار هر کلمه برایش کنتر مینداخت، خب جواب بده من بیشتر از این بلد نیستم حرف بکشم.
بوی خوش مرغ یادم آورد که نمی‌دانستم غذا چیست، دروغگو هم شدم.
+ چند سالت؟
_ ۱۵
و قاشق را ارام در برنج فرو کرد.
قسمت مبادی آداب مغزم میگفت بلند شو و غذا را در دهن این پسرک خسته زهر نکن، بگذار بخورد، آدم گشنه را سوال جواب میکنی؟
اما قسمت پیرزن مغزم دست بردار نبود.
+ پس چرا مدرسه نیستی؟ درس ها سخته! بعدا چطوری میخوای یاد بگیری؟
_ یاد نمیگیرم.
+ یعنی چی یاد نمیگیرم؟ اینجوری که نمیتونی انتخاب رشته کنی.
_ کلاس چهارمم.
فکر کنم خودش هم فهمید ضربه‌سنگینی زده که سرش را اینبار بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.
و شایددا اینجا من باید ضربه میزدم:
+ اع؟ چرا انقدر دیر رفتی مدرسه؟
_ کارگر تحصیل کرده بدرد جامعه نمیخوره.
نمیدانم چه در حقش شده که اینطور تلخ جواب می‌دهد.
+ حتی تحصیلات برای آدمی مثل حسین هم مهم نیست؟
_ نمیتونم. دوست دارم باشه.
سخت بود!
 تلخ و سخت، آدمِ حسابی، منم که جد در جد بازپرس نبودم. من هنوز می‌گویم: من در مغازه را باز میکنم تو قیمت بپرس.
+ حسین، من جدیدا تدریس و شروع کردم، دقیقا از ۵ دقیقه پیش! فردا ساعت ۱۰ صبح سر کلاس نباشی باید با ولی بیایی .
و باید اعتراف کنم از مهلکه گریختم، و فرار تنها دیوار دفاعی من بود.

وقتی ۸ صبح آمد از پنجره دیدمش، دور و برش را میپایید وسخت تر میله را بر زمین می‌کوفت.
دیشب وقتی پدرم را در گوشه‌ای خفت کرده بودم اتمام حجت کردم.
قربون شکم قشنگت باباجان! ضرر کاریش با من ۲ ساعت از روزش هم با من.
پدرم آدم مهربان و بخشنده‌ای است، گاهی آرزو میکنم کاش او بودم، گاش انگشتر عقیق محبوبم را فقط با جمله: چه قشنگ است.
به راحتی میبخشیدم.
او مردی پر از داستان هایی بود که هیچ وقت نگفت.
بعد از کمی سکوت نگاهم کرد و گفت: مطمئنی؟
نه فرداش خوابت بیاد بزنی زیرش؟ معامله فسخ میشه ها؟
این یعنی قبول !
زیاد معامله میکردیم، من زیاد بازاری رفتار میکزدم.
دمپایی هایم را امروز درست پوشیدم، کتاب را بالاتر کشیدم.
همیشه دوست داشتم حل سریع ریاضی را جایگزین دانش قدیمی یادگاری مدرسه کنم اما همیشه کارهایی بودند که با ورن سنگین تری بر روی آوار می‌شدند. اما دیشب تک تکشان را یاد گرفته بودم تا حسین شروع دوباره من باشد.
میخواستم
بگذار یکبار دنیا این‌طور بچرخد، که او تافته جدا بافته باشد.
صدای دمپایی هایم اول رعشه بر جانش انداخت و بعد زیر چشمی نگاه کرد.
حتما باید دمپایی ها را عوض کنم، این پسر سکته نکند یک وقتی...

از امتحان هایش گاهی میگفت، آخر روز های امتحان من برایش سیبیل میگذاشتم تا نیاید،
۲۰ های پشت همش مرا مغرور کرده بود که معلمی را جدی تر ادامه دهم.
وقتی با ذوق میگفت: چشم های معلم چهارتا شده از تکنیک های جدیدش و خواسته تا به دوستانش هم کمک کند
من جمله بندی های طولانی اش فکر میکردم و با خود میگفتم: اینم وراج کردی، خوب شد؟ چشم های زده بیرون را کی از من یاد گرفتی؟

این روز ها محکم تر میله می‌زند و زیبا تر می‌خندد.

مرا خانم معلم صدا میزند، نه از این ها که شما میگویید، نه! از اینهایی که به جان مینشیند.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان هدیه هم برایم آورده، منظورم همان عروسک کاموایی صورتی است که با سیم مفتول درست شده.
همانی که در کوری سفید رنگم درکنار گلدون های شاه عباسی کمی ناجور می‌زند.
میگفت از مادرش خواسته تا یادش دهد با کاموا کار کند.
نمیدانم شما تا بحال هدیه هایی را دریافت کرده‌اید که مختص شما ساخته شده باشد؟ همانی که فقط بخاطر شما تلاش کرده باشد، یاد گرفته باشد، زحمت کشیده باشد...
به خدا قسم به جان نشست.

بغ کرده میله میزد، می‌گویم بغ کرده یعنی شما چیزی نمیبینید که، این را منی می‌دانم که یاد گرفتم چشمهایش را بخوانم.
+ حسین؟ حسین!
گیج دنبال صدایم گشت و بعد نگاهم کرد.
+ چیشده؟ امتحان خراب کردی بهم نگفتی؟
_ نه
هنوزم گاهی تک کلمه ای جواب میداد پسرک لجباز.
+ پس چیشده؟ باز که دو لپی غصه میخوری؟ بیا این حصیر سنگین پهنش کن ببینم.
همانطور که با بطری کوچکش دست هایش را تمیز میکرد میگفت:
_ آخر هفته بعد کار ساختمون تموم میشه.
+ واقعا؟ چقدر خوب! دیگه لازم نیست آنقدر این میله رو بزنی. راحت میشی.
_ ولی دیگه تو نیستی یادم بدی.
میدانید حس بودن در زندگی یک نفر الان کلیشه‌ای ترین اتفاق در فضای مجازی است.
زندگی کردن کلیشه ها چیزی شبیه وهم است و تو نمیدانی داری دست و پا میزنی زنده بمانی یا به خشکی برسی!
+ من که هنوز پایان سال تحصیلی و اعلام نکردم‌.تو کجا شال و کلاه کردی؟
_ راست میگی؟
+ کی دروغگو بودم؟
_ اون روز که گفتی معادله درجه دو آسونه.

خنده‌ام زیر درخت لیمو پیچید که کبوتر تازه لانه کرده هم آواز سر داد.

میدانید کجای داستانیم؟
ما الان درس های دبیرستان را می‌خوانیم و معلم به او وعده داده که در شهریور ماه می‌تواند بیاید و آزمون های جهشی را بگذراند.

راستی گفتم زیبا میخندد؟
من خودم هم تازه فهمیدم، اصلا ترکیب جدیدی بود خنده با صورتش.

رشته دانشگاهیش را اون روز بستیم، یک مشاوره ۴۰ دقیقه‌ای داشتیم تا مشخص شد او رشته مکانیک باید برود،
بگویم چرا؟
وقتی قیافه بغ کرده من را به اسپیکر سیاه رنگ مورد علاقه‌ام دیده بود بی حرف پیچ گوشتی را برداشت و با کمی دستکاری محتویاتش آن را سالم تحویلم داد.
دست به آچاری دارد تعریفی.
عاشق فیزیک هم که هست، کمی هم ماشین باز.

این روز ها زیبا تر حرف می‌زند.
میدونید مرا چه میخواند؟
فرشته!
منی که همیشه از کودکی در نقش مادر سیندلار بازی می‌کردم یکهو ارتقا درجه به فرشته داشتم، هنوز نمیدانم فرشته ها چگونه رفتار می‌کند اما اگر اخلاقی شبیه به من دارند که واویلا.
ااو می‌گوید به مادرش گفته دعاهایش جواب داده و بالاخره خدا یک فرشته فرستاده تا کمکش کند.

راستش را بخواهید زمان بازی را من یادش ندادم، من خودم هم هنوز بلد نیستم، گمانم یکی از استعداد های نهفته خودش باشد.

وقتی آخرین امتحان را داد و برای سال اول دبیرستان قبول شد، برایم گل خرید.
میگفت از دوستانش یاد گرفته که گل خریدن نوعی ابراز تشکر است.
ما الان پاورپوینت بلدیم، ووردبلدیم و می‌توانیم گلیم خود را از آب بیرون بکشیم.


ساعت ۱۱ ظهر بود و من منتظرش با یک شربت آبلیمو خنک در زیر درخت لیمو نشسته بودم.

قرار بود ۱۰ اینجا باشد و این تاخیر بی سابقه داشت نگران کننده میشد.
موبایل را برداشتم و مسلسل وار تماس میگرفتم، او همیشه جواب مرا میداد، در هر شرایطی...
انتظار هایم تا ساعت ۱ طول کشید که گوشی‌ام زنگ خورد.
خودش بود،
بهم گفته بود که کار جدیدی قبول کردند، گفته بود بی دردسر است و این آخرین کار ساختمانی اوست،
از داربست پرت شده بود.
در بیمارستان میچرخیدم دنبال یک اشنا، ذهنم تجربیاتش را فراموش کرده بود و پیشخوان را به یاد نمی‌آورد.
از پرستاری که رد میشد آدرس اورژانس را گرفتم،
خواسته بود بیایم.
او هیچ وقت درخواستی نداشت.

وقتی به اورژانس رسیدم انگار کمی دیر کرده بودم که به icu رفته بود.
سعی داشتم به آدم های آنجا بفهمانم آدم در icu که تماس نمی‌گیرد.
وقتی از شیشه نشانم دادند فهمیدم خون ریزی داخلی دارد.
همیشه میگفت لجباز هستم. ولی دوست داشتم حداقل این بار حق با من باشد و بعد تمام حق هایم را ببخشم. اینبار حق با من باشد و دکتر ها اشتباه کرده باشند در عوض از فردا همه‌ی حق با دیگران.

شربت آبلیمو گرم میشود، قرار بود در یخچال بگذارد تا وقتی برگشتیم از بیمارستان همراه با غرغر هایم به خوردش دهم.

مادرش با گریه میگفت:
مدام تو را صدا میزد و میگفت
 فرشته فرشته تروخدا باید بهش بگم آزمون هوش و چند شدم.

قبول! خدایا قبول! من فرشته نبودم، اما باید این را دوتایی حل میکردیم، چرا پای او را وسط کشیدی؟

او نه در جنگ های سیاسی تاثیر گزار بود نه در اختلاص های میلیاردی دست داشت؟
او تمام خوشی هایش درس خواندن زیر درخت لیمو بود.
من بدرک، اما درخت لیمو با خاطراتش چه میکند؟

نویسندگینویسندهداستانداستان کوتاه
A programmer who got lost in the world of design. A logical mind that was captured by love
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید