(این داستان با موضوعی مشخص یکی از پروژه های دانشگاهی من بود)

گلنار همینطور که گل های سرخ را دست چین و پرپر میکرد، زیر لب زمزمه هایی میکرد: س...س....س... .
میگفت مادرم گفته آنقدر پرپر کن که دستت عادت کند، روزی که پدر بیاید لازمت میشود.
از نظرم با دخترک خیلی تلخ بودند، جای این ها باید آن عروسک پارچه ای های خاله را دستش میدادند .
یعنی احتمال دارد وقتی بزرگ شود و گلی به دستش نرسد خود را این چنین پرپر کند؟
صدای محوی می امد
فرشته همونطور که با خنده میدویید سمت ما بلند اسممان را فریاد میزد:
گلنار ... علی ...
وقتی نزدیک شد خم شد و دست روی زانوهایش گذاشت تا نفسی تازه کند، اگر از خانه تا اینجا را بی نفس دوییده باشد، پس حق دارد. نفس بریده میگفت:
بابام...بابام اومده ،
چشماش سالمه منو میبینه، اون آقا اشتباه کرده بوده گفته بود چشماش و تیر زدن.
منو با دو تا چشم میبینه ولی یک دستی محکم بغلم میکنه.
میگه که خودش اومده ولی یه دستش و گذاشته کمک دوستاش، تا دوباره برگرده.
خوب دنیای صورتی دخترک را چیده بودند، برعکس گلنار ...
که همیشه یک دست لباس سیاه تنش میکردند.
با گلنار به سمت خانه فرشته رفتیم.
طبق معمول بی بی شیرینی های رنگ رنگی اش را از بغچه در آورده بود، پس امروز شیرین کام تمام میشود.
وقتی بی بی شیرینی تقسیم میکرد دیدم که برای گلنار صورتی را سوا کرد.
عزیز کردست، دخترک سفید پوست با موهای خرگوشی مشکی .
عمو احمد بین جمعیت با یک دست میچرخید
دست های مردان را سفت میفشرد و سعی میکرد دخترکش را با همان دست در آغوش نگه دارد.
فرشته هم کم شیرینی زبانی نمیکرد.
وقتی عمو رفت فرشته ۳ سالش بود.
عمو احمد سعی میکرد گلنار را هم در آغوشش نگه دارد، محمد رفیقش بوده، یا جانش..... .
گلنار ولی در خودش جمع شده بود. دخترک آغوش پدر ندیده بود. مثل این است که یک آدم کور یکهو کل دنیا را با تمام رنگ هایش ببنید.
سخت است
گیج است
نا مفهوم.
زن با چشمان گود و منتطر به احمد نگاه میکرد،
احمد میدانست ولی نمیدانست چه بگوید
چشم میگرفت
با اهالی حرف میزد
خود را با اولین کاری که میدید مشغول میکرد.
حاجی عمو همانطور که به پشتی تیکه داشت، از مینی بوسی که قرار بود فردا راهی شود میگفت، همزمان یک شکلات از جیب درآورد و در دستان گلنار که روی پای احمد نشسته بود گذاشت.
پس محسن فردا میرفت، روی یک نیمکت درس میخواندیم.
رفیق، صمیمی، مهربون و کمی کله شق، حاجی عمو میگوید سرش بوی قرمه سبزی میدهد.
قبلا ها انگار مرگ یا خبر مرگ یک نفر پدیده خیلی عجیب یا دردناکی بوده، اتفاق ناگواری که ممکن بود به کسی شوک بدی وارد کند، چرا من نمیفهممش، اینجا که همه کودکانشان را کفن میکنند و آیت الکرسی حوالشان.
گلنار همانطور که شکلات قرمز و صورتی را در دستش داشت، از جا بلند شد و با زنی سیاه پوش و قامت خمیده همراه شد، حاجیه بانو میگفت قدش رعنا بوده و تنها جرمش عاشقی .
گلنار را عشقی غبار گرفته با قامتی خم با دنیایی از غصه بزرگ کرده.
امروز دوشنبست!
چند ساعتی از رفتن مینی بوس خاکی رنگ گذشته، چند ساعتی از صدای گریه های در گوشم کم شده، تسبیح سبز رنگ محسن که دم اتوبوس بهم داد هنوز توی جیبم سنگینی میکند، مرتیکه میگفت میخواهم سبک بروم، ببخشم و بروم، این تسبیح جانش بود، زمرد بود با ترکیب نقره، چشم همه دنبالش بود و من بدتر.
میگفت نمیخوام پل صراط گلومو سر یه تسبیح زمرد نقره بگیرن.
پسرهی خنگ، آخر کاری کرد دم رفتنی اشکم در بیاید.
حرف های قلنبه سلنبه میزند، بعد هنوز بلد نیست اسم خودش را بنویسد.
هه ! میگه میخوام خاطراتم و بزارم پیشت و برم.
هه حلالیت؟
از اولم گفتن، مال بد بیخ ریش صاحابش، باز باید برگرده ور دل خودم.
قرص های مامان رو که دادم، دو تا بالشت آوردم تا ...
یکهو صدای جیغ و ناله از خانهی زن قامت خمیده بلند شد:
در میان جیغ هایش گلنار را خوب میشنیدم.
دوییدم ؟
سکندری خوردم ؟
چه پایم بود؟
نمیدانم.
فقط میدوییدم به دنبال صدای زنی مشکی پوش با خراش های گلویی که بانگ گلنار میدادند.
وسط کوچه نشسته بود،
خمیده تر از همیشه.
چوب را دیدی؟ از وسط بشکن .
او همین است.
در جستوجوی گلنار بودم
این سر کوچه
آن سر کوچه
سایه های درختان
گلنار نیست! عزیز کرده نیست .
زن مرثیهی نام گلنار را وسط کوچه اجرا میکرد و ما نمیدانستیم گلنار چه؟
خاک بر سرمان کنیم یا چاره؟
حاجیه بانو آب را بر صورتش پاشید و گفت:
زن! جان به لب شدیم، گلنار کلنار چه؟ گلنار چه شده؟
زن باز زار زد گفت: گلنار گلنار ...
کلافه چشم گرفتم به این سو آن سو تا خودم رد این گلنار های مداوم زن را بگیرم که یکهو کلمه ای چنان ضربه ای بر سرم زد که خاک نشین که نه! مفلوک شده بودم.
گلنار گم شده؟
دخترک مگر جایی میرفت؟ یک گل بلد بود پرپر کند، کمی دل ببرد، آرام به گوشه ای زل بزند، و همیشه حقش را به دیگران بدهد.
مگر غیر این چه یادش دادید؟
مگر دوستی داشت به غیر فرشته؟ فرشته هم که فقط بلد بود از عروسک ها حرف بزند.
گشتیم، بخدا گشتیم، بالای درخت ها
پایین درخت ها
زیر سنگ ها
بالای کوه ها
لابه لای خار ها
نبود .
مگر این شهر خاکی خرابه چقدر بود؟
هوا رو به تاریکی میرود، و لعنت به تمام آدم هایی که بخاطر آنها الان نمیدانم عزیز کرده کجاست.
نمیدانم از چه میترسد
نمیدانم الان چه میخورد
نمیدانم که خاک دامنش را تکانده ؟
یا کسی دستش را گرفته گم نشود؟
اهالی! من عزیز کرده داشتم.
از جایی بین مهرهی ۳ و پنجم از وسط تا شده بودم.
چقدر گفتند بار های سنگین را بلند نکن
چقدر ژست پسر های قوی را گرفته بودم؟
غم دخترک چقدر سنگین است مگر؟ سبد های چند تایی نوشابه مشتی چند هیچ عقبند؟
کمر شکسته !
آره کمر شکسته وسط کوچه نشسته بودم منتطر رد
توی اون تاریکی منتظر نور
چه میخوند مامان؟ سر راهت من نشینم تا بیایی؟
خانه شان همین بود دیگر؟
یکهو دیدم از دور یک نوری تکان میخورد
یکی دارد میدود....
عزیز کرده؟
عزیز کرده کی آنقدر قد کشیده بود؟
عمو حاجی است؟ پیرمرد چطوری این طور میدود؟ شل میدود و بانگ گلنار میزند .
عزیز کرده داشتید؟
میدانید عزیز کرده نه پیر میشناسد نه جوان
نه پای شل نه چشم امید
عزیز کرده مستقیم با قلب طرف است.
خودم را تکان دادم تا زود تر بدانم گلنار چه! پای شلش قلبم را داشت از این شل تر میکرد،
همین که به او رسیدم کلمات کامل شدند:
فریاد ها مفهوم پیدا کردند
دنیا بارید
دنیا بارید و لرزید و سیاه شد .
یادم رفت بگویم، عزیز کرده خودت را هم از خودت میگیرد.
گلنار
کجاست؟
عزیز کرده کجاست؟
میگوید محسن
میگويد محسن زنگ زده، محسن چرت زیاد میگوید عمو
محسن مگر کله اش بوی قرمه نمیداد؟
گلنار توی اتوبوس آنها رفته جبهه؟ عزیز کرده ام را فرستاد سمت عزیز کش؟
چانه ام بین زانو هایم چفت شده بود
حنجره ام میسوخت
مثل گوش هایم
زن هر چه از عشق آموخت، همین ناله های سوزناک بود.
گویی زجه هایش دارند جور کمر خمش را میکشند.
حاجی عمو دنبال ماشین بود
وقتی تسبیح زمرد را زمین زده بودم و جان محسن را وسط اورده بودم فهمیده بود، فهمیده بود راهی ام نکند باید یک مجنون بگذارد به جان محل.
زن جیغ میزد و میگفت باید برود
میگفت دخترش از صداهای بلند میترسد
میگفت عزیز کرده میترسد
میگفت او عزیز محمد است.
و من میلرزیدم و مردمک چشمم گشاد تر میشد
میگفت عزیز کرده !
و خون پس و پیش میرفت و می آمد .
ماشین پیدا شد
مرد ریشوی کوتاه قامت چاقی گفته بود میرود.
ساکم را حاج عمو بسته بود
حتی با مادر خداحافظی نکرده بودم، فقط در میان ناله های زن خمیده بهش گفته بودم: مادرم تنهاست، داروهایش....
گفته بودم بی او برنمیگردم.
نمیدانم در من چه دیده بود که ساکت شده بود
نمیدانم کجای صورت من عجیب بود که چشمانش تند تند در صورتم میچرخید.
منتظر حمله های ناخن های تیز بودم ولی عقب کشیده بود.
حرف حاجیه بانو برای تکرار شد:
او عشق را میفهمد.... .
از وقتی رسیده بودم چشمانم خاک ها را وجب میکرد.
بین این آدم های قد بلند دنبال یه عزیز کردهی ریز جثه با موهای خرگوشی میگشتم.
محسن میگفت دخترک را در سنگر گذاشته بود .
دخترک از صداها گوش هایش را گرفته بوده و جمع شده بود، و بدنش لرز های خفیفی را یکی پشت دیگری از سر میگذرانده.
میگفت رفته بود آب بیاورد ولی او رفته بود.
هر جا
نه همه جای این خاک را گشته بود
حتی اون رود را تا وسط هایش رفته بود و گشته بود
این وری ها صدایم میزنمد مجنون .
شب به شب
میشنستم و چراغ روشن میکردم تا عزیز کرده اگر راه را گم کرده بیاید
روز ها چاله ها و بلندی ها را میگشتم
داخل دیگ ها
سنگر به سنگر
زیر پارچه ها.
کاش حداقل عزیز کردهاش مظلوم نبود
کاش بهش نمیگفتند وقتی گوش هایش را گرفته بود نامش را گفته بود.
کاش نمیگفتند عزیز کرده اش در ته اتوبوس بین کیف ها گیر کرده بود ولی صدایش را کسی نشنیده.
کاش نمیگفتند وقتی رفته بودند کیف ها را بیاورند پایشان به او خورده و توجه هاشان جلب شده.
نمیدانم چقدر گذشته
این ها میگویند یک هفته است که عزیز کرده را ندارم. صدای توپ و تانک هست
میروند و می آیند.
تپه تپه ی اینجا را میشناسم.
آدم های گمشده را پیدا میکنم
ولی هنوز از عزیز کرده ام خبری ندارم.
چراغ ها را روشن نگه میدارم، صداها که بلند میشود بیرون سنگر میایستم، انفجار که میشود اطراف سنگر میدوم،
ولی هنوز او را ندارم.
محسن است؟
شل زنان می آید
ترکش خورده مرتیکه .
او هم یاد گرفته مرا مجنون صدا بزند،
جلوتر که می آید اشک میبینم، محسن است؟ محسن و اشک؟
عجیب است!
نه میخواهم بدانم چه شده و نه نگرانم.
من دل آشوبه ام را گم کرده ام.
کنارم میشنید و داستان میگوید:
دروغ چرا؟ از داستان ها میترسم، همیشه مقدمهی خبر های ناگوارند.
علی میگن خیلی مرد بوده! دل شیر ها!
علی میگن عراقی ها تک تک میشناختنش، میگن ۲ متر قد داشته
ولی میگن آروم بوده
نگات میکرده، خودت میفهمیدی چخبره.
میگن یکماه یکسال از خانوادش خبر نداشته. شایعه پشت سرش زیاد ها خب؟ ولی حاج آقا میگفت: عاشق بوده، گاهی بعد نماز میرفته یه گوشه کناری به زنش فکر میکرده، هر وقت بهش میگفتن چرا برنمیگرده خب؟ میگفته برم چشاشو ببینم دیگه نمیتونم برگردم، هم شرمنده از خدا میشم هم زنم.
میگفته هیچی پشتش و خم نمیکرده جز اسم زنش.
ما که چیز زیادی ازش ندیدیم علی
ولی حاجی میگفت کلا خط بوده
خط شکن بوده.
تو دل دشمن زن بوده.
حاجی میگفته همیشه آرزو میکرده یه جوری شهید شه که چشاش برنگرده، آخه نمیخواسته نگاهش تو نگاه زنش بیوفته و شرمنده شه. نمیخواسته زنش پای پیکرش اشک بریزه .
میگن وقتی اومده بچه داشته، به یکی گفته بوده براش عکس بچه رو آورده بوده.
حاجی میگفت عکس بچه تو جانمازش بوده.
علی
میگن امروز شهید شده
میگن عراقی ها حمله کردن بهشون و اینو زنده نیکه تیکه کردن
میگن
میگن
ولی موقع شهادتش دخترش تو بغل خودش تیکه تیکه شده.
علی! گلنار تو بغل باباش شهید شده.
نمیدونم
پیکرشونو تیکه تیکه کردن آتیش زدن.
محسن فقط دید یکهو علی افتاد
دید علی با سر روی خاک فرود آمد و فقط یک سوال پرسید:
محسن! یعنی دیگه گوشاشو نمیگیره؟