ویرگول
ورودثبت نام
محمدرضا ضیغمی
محمدرضا ضیغمیشاعر، پژوهش‌گر تصحیح متون، مترجم. متولد شیراز. دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز.
محمدرضا ضیغمی
محمدرضا ضیغمی
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

سقوطِ بندباز

نقد شعری از پریسا صالحی

پریسا صالحی نخستین دفترِ شعرِ خود، جمعیّتی از خودم، را در سالِ 1395 به وسیله­‌یِ انتشاراتِ مایا منتشر کرده است. من به یکی از اشعارِ این کتاب که «تاریکی» نام دارد، می­‌پردازم. عنوانِ کتاب نیز از همین شعر گرفته شده است:

آنکه دست­هایش را به رویت باز کرده،
بندبازِ غمگینی ­ست
که با زندگی شوخی می­‌کند

بگو
اگر یک قلبِ دیگر
در سمتِ راستِ بدنت داشتی
باز هم در آغوشش نمی­‌کشیدی؟!

نه با چشم­ها
نه با گوش­ها
تنها با حفره‌­هایی که در آدم‌­هاست
به جانشان نفوذ می‌­کنیم

ـ بارِ چندم است عاشق می­‌شوی؟
ـ نمی­دانم
و آدم مگر از پوستش می­‌پرسد
چند بار کنده شده؟

لابه‌­لایِ جمعیّتی از خودم پنهانم
بگو چه کار کنم
با این قلب
که هفتاد بار در دقیقه می­زند و
بندبندِ بدنم را می­‌لرزانَد

کاش دلقکی بودم
با خنده‌­هایی بزرگتر از دهانم
و پوستی که زیرِ نگاه­هایِ مردم
کلفت می‌­شد

دست بزنید
بلند­تر دست بزنید
پاهایم بر من گریه می­‌کنند و می‌­دانند
تا آغوشِ بعدی
یک سقوط بیشتر فاصله نیست.

بندِ نخستِ شعر ـ آگاهانه یا ناخودآگاه ـ بر الگویِ این پاره­‌یِ بسیار مشهورِ شاملو ساخته شده است: «آنکه می­‌گوید دوستت می­‌دارم/ خنیاگرِ غمگینی ­ست / که آوازش را از دست داده است.»

به فرضِ این­که خواننده متوجّهِ این الگو شود، شروعی این ­چنین ـ خصوصاً از آن رو که این شعر دومین شعرِ کتاب است ـ حرکتی ناسنجیده و حتّی انتحارگونه است و خواننده را نسبت به کاربردِ ساخت‌­هایِ زبانی توسّطِ شاعر از اوّل دچارِ تردید می‌­کند؛ حال آنکه اساساً او چندان متأثّر از زبانِ شاملو نیست. از این رو اگر بیانِ همین مطلب با الفاظی متفاوت ممکن بود، شاعر را خوش­‌شانس­‌تر می­‌دیدیم.

امّا این بحث، خارجِ شعر است، اصل تحلیلِ تنهایِ شعر در متن است و از این منظر باید این بند را بندی شعبده‌بازانه دانست: بازشدنِ دو دست، باز شدنِ کتاب است و نیز از آنجا که «بندباز» و «شوخی» را داریم، کنار رفتنِ پرده‌­یِ خیمه­‌شب­‌بازی نیز برایمان تداعی می­‌شود. هر بندباز در حقیقت نه فقط با زندگیِ خود شوخی می‌­کند، بلکه این شوخی را به نمایش می‌­گذارد و با این کار، مخاطبی را درگیرِ زندگیِ خود می­کند. بی‌راه نیست اگر بگوییم که شاید شاعر نیز حیثیّتِ شعر برای خود را در این تعبیر تعریف می­کند.

بندِ بعد خطاب به مخاطب یا بیننده‌­یِ نمایش است، که با تأکید بر کلمه­‌یِ «بگو» در سطرِ شروع، او را به سخن گفتن و شرکت جستن در نمایش فرا می­‌خوانَد. گویی او را به این که تن به این بازی نداده و بندباز را به آغوشِ خود نپذیرفته است، ملامت می­‌کند و در عینِ حال او را محق می­‌داند، چرا که قلبی در سمتِ راستِ بدنش ندارد! امّا «قلبی در سمتِ راست» چیست؟ آیا مضاعف شدنِ قلب است با فراگرفتنِ نیمه­یِ دومِ وجود که لابد ـ طبقِ اسطوره­‌یِ همیشگیِ شعرِ فارسی ـ همان عقل است؟ یعنی گوینده تسخیرِ کلِّ وجود به وسیله‌­یِ قلب را می‌خواهد؟ ممکن است. امّا بارِ مثبتِ لغتِ «راست» را هم نمی­‌توان از یاد برد، به­‌ویژه اگر معنیِ لُغَویِ «قلب» را که «وارونه کردن» و «تقلّبی بودن» است، در نظر داشته باشیم. در این چشم­انداز، از راست نبودنِ قلب سخن به میان می­آید و آرمانِ قلبِ راستین مطرح می‌­شود.

سپس چه می‌­شود؟ گوینده نه تنها از آغوشِ مخاطب بلکه از نفوذ در چشم و گوشِ او نیز ناامید است و تنها حفره‌­هایِ وجودِ انسان را منفذهایِ او می‌­داند. این­جا گوینده ـ که ظاهراً همان بندباز است ـ درباره­‌یِ مخاطبِ خود با خود حرف می­زند. در این باره که چگونه می­‌شود حفره­‌هایِ وجودِ او یافت؟ و بعد همین سؤال را غیرِ مستقیم از او می­‌پرسد: «بارِ چندم است که عاشق می­‌شوی؟» و نشان می‌­دهد منظورش از حفره­‌ها عشق‌­ها هستند. جواب هم باز تأکیدی خشونت‌­آمیز است بر قضیه­‌یِ حفره­ها و نفوذها ـ نفوذهایی که پوست را می‌­کَنند. امّا انسان مدام و همواره پوست می­‌اندازد و شاعر عاشق شدن را به این پوست­اندازی همانند می‌­کند. و نمی­‌هراسم از اینکه بگویم، عشق را پوست اندازیِ همیشگی دانستن ـ کهنه یا نو ـ دستاوردِ کمی برای این شاعر نیست.

بندِ بعد بازگشتی به حال و هوایِ شخصِ گوینده است. خیمه­‌شب‌­بازی که جمعیّتی از خودش را به نمایش می­‌گذارد تا پنهان باشد. به عبارتی او برای پنهان کردنِ خودش ناچار از آشکارگی است. او در این‌­همانی با مخاطبش باز او را به سخن دعوت می­کند، این بار مستأصل­تر و خواهنده­‌تر. او به قلب بازمی­‌گردد و آن را باعثِ ناآرامیِ خود می‌­داند ـ ناآرامیِ ذاتِ زندگی! در این صورت چگونه می­‌توان توقّعِ قلبی دیگر، قلبی در سمتِ راست را هم داشت؟! و بعد این حال را با آرزویی ادامه می­دهد: به همکارِ هم­نمایِ خود «دلقک» رشک می­‌برد که در پنهان ماندن و در امان ماندن از او موفّق­تر است. شاید بدین سبب که قوّی­تر است، دهانی دارد که می­‌تواند خنده­‌هایی بزرگ­تر بردارد و پوستی که می­‌تواند آن­‌قدر کلفت باشد که نگاه‌­ها را برتابد.

بندباز در بندِ آخر، دیگر فردی متمایز با دیگران را نمی­‌شناسد؛ او نه با یک مخاطب که با جمع حرف می­‌زند. جمعی کاملاً بیگانه با او، که تنها او را از بالا می‌­نگرند و تشویقش می­‌کنند و در بلندیِ صداهایِ خود گم می­شوند. امّا در این میان تنها پاهایِ لرزانِ بندباز، که آینده‌­یِ بالقوّه­‌یِ او هستند، می­‌دانند که بی هیچ پیشرفتی باز هم ناگزیر باید از بند سقوط کرد و در آغوشی دیگر افتاد؛ حکایتِ همان پوستی که باز باید کنده شود.

شعرشعر سپیداحمد شاملو
۱
۰
محمدرضا ضیغمی
محمدرضا ضیغمی
شاعر، پژوهش‌گر تصحیح متون، مترجم. متولد شیراز. دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید