نقد شعری از پریسا صالحی

پریسا صالحی نخستین دفترِ شعرِ خود، جمعیّتی از خودم، را در سالِ 1395 به وسیلهیِ انتشاراتِ مایا منتشر کرده است. من به یکی از اشعارِ این کتاب که «تاریکی» نام دارد، میپردازم. عنوانِ کتاب نیز از همین شعر گرفته شده است:
آنکه دستهایش را به رویت باز کرده،
بندبازِ غمگینی ست
که با زندگی شوخی میکند
بگو
اگر یک قلبِ دیگر
در سمتِ راستِ بدنت داشتی
باز هم در آغوشش نمیکشیدی؟!
نه با چشمها
نه با گوشها
تنها با حفرههایی که در آدمهاست
به جانشان نفوذ میکنیم
ـ بارِ چندم است عاشق میشوی؟
ـ نمیدانم
و آدم مگر از پوستش میپرسد
چند بار کنده شده؟
لابهلایِ جمعیّتی از خودم پنهانم
بگو چه کار کنم
با این قلب
که هفتاد بار در دقیقه میزند و
بندبندِ بدنم را میلرزانَد
کاش دلقکی بودم
با خندههایی بزرگتر از دهانم
و پوستی که زیرِ نگاههایِ مردم
کلفت میشد
دست بزنید
بلندتر دست بزنید
پاهایم بر من گریه میکنند و میدانند
تا آغوشِ بعدی
یک سقوط بیشتر فاصله نیست.
بندِ نخستِ شعر ـ آگاهانه یا ناخودآگاه ـ بر الگویِ این پارهیِ بسیار مشهورِ شاملو ساخته شده است: «آنکه میگوید دوستت میدارم/ خنیاگرِ غمگینی ست / که آوازش را از دست داده است.»
به فرضِ اینکه خواننده متوجّهِ این الگو شود، شروعی این چنین ـ خصوصاً از آن رو که این شعر دومین شعرِ کتاب است ـ حرکتی ناسنجیده و حتّی انتحارگونه است و خواننده را نسبت به کاربردِ ساختهایِ زبانی توسّطِ شاعر از اوّل دچارِ تردید میکند؛ حال آنکه اساساً او چندان متأثّر از زبانِ شاملو نیست. از این رو اگر بیانِ همین مطلب با الفاظی متفاوت ممکن بود، شاعر را خوششانستر میدیدیم.
امّا این بحث، خارجِ شعر است، اصل تحلیلِ تنهایِ شعر در متن است و از این منظر باید این بند را بندی شعبدهبازانه دانست: بازشدنِ دو دست، باز شدنِ کتاب است و نیز از آنجا که «بندباز» و «شوخی» را داریم، کنار رفتنِ پردهیِ خیمهشببازی نیز برایمان تداعی میشود. هر بندباز در حقیقت نه فقط با زندگیِ خود شوخی میکند، بلکه این شوخی را به نمایش میگذارد و با این کار، مخاطبی را درگیرِ زندگیِ خود میکند. بیراه نیست اگر بگوییم که شاید شاعر نیز حیثیّتِ شعر برای خود را در این تعبیر تعریف میکند.
بندِ بعد خطاب به مخاطب یا بینندهیِ نمایش است، که با تأکید بر کلمهیِ «بگو» در سطرِ شروع، او را به سخن گفتن و شرکت جستن در نمایش فرا میخوانَد. گویی او را به این که تن به این بازی نداده و بندباز را به آغوشِ خود نپذیرفته است، ملامت میکند و در عینِ حال او را محق میداند، چرا که قلبی در سمتِ راستِ بدنش ندارد! امّا «قلبی در سمتِ راست» چیست؟ آیا مضاعف شدنِ قلب است با فراگرفتنِ نیمهیِ دومِ وجود که لابد ـ طبقِ اسطورهیِ همیشگیِ شعرِ فارسی ـ همان عقل است؟ یعنی گوینده تسخیرِ کلِّ وجود به وسیلهیِ قلب را میخواهد؟ ممکن است. امّا بارِ مثبتِ لغتِ «راست» را هم نمیتوان از یاد برد، بهویژه اگر معنیِ لُغَویِ «قلب» را که «وارونه کردن» و «تقلّبی بودن» است، در نظر داشته باشیم. در این چشمانداز، از راست نبودنِ قلب سخن به میان میآید و آرمانِ قلبِ راستین مطرح میشود.
سپس چه میشود؟ گوینده نه تنها از آغوشِ مخاطب بلکه از نفوذ در چشم و گوشِ او نیز ناامید است و تنها حفرههایِ وجودِ انسان را منفذهایِ او میداند. اینجا گوینده ـ که ظاهراً همان بندباز است ـ دربارهیِ مخاطبِ خود با خود حرف میزند. در این باره که چگونه میشود حفرههایِ وجودِ او یافت؟ و بعد همین سؤال را غیرِ مستقیم از او میپرسد: «بارِ چندم است که عاشق میشوی؟» و نشان میدهد منظورش از حفرهها عشقها هستند. جواب هم باز تأکیدی خشونتآمیز است بر قضیهیِ حفرهها و نفوذها ـ نفوذهایی که پوست را میکَنند. امّا انسان مدام و همواره پوست میاندازد و شاعر عاشق شدن را به این پوستاندازی همانند میکند. و نمیهراسم از اینکه بگویم، عشق را پوست اندازیِ همیشگی دانستن ـ کهنه یا نو ـ دستاوردِ کمی برای این شاعر نیست.
بندِ بعد بازگشتی به حال و هوایِ شخصِ گوینده است. خیمهشببازی که جمعیّتی از خودش را به نمایش میگذارد تا پنهان باشد. به عبارتی او برای پنهان کردنِ خودش ناچار از آشکارگی است. او در اینهمانی با مخاطبش باز او را به سخن دعوت میکند، این بار مستأصلتر و خواهندهتر. او به قلب بازمیگردد و آن را باعثِ ناآرامیِ خود میداند ـ ناآرامیِ ذاتِ زندگی! در این صورت چگونه میتوان توقّعِ قلبی دیگر، قلبی در سمتِ راست را هم داشت؟! و بعد این حال را با آرزویی ادامه میدهد: به همکارِ همنمایِ خود «دلقک» رشک میبرد که در پنهان ماندن و در امان ماندن از او موفّقتر است. شاید بدین سبب که قوّیتر است، دهانی دارد که میتواند خندههایی بزرگتر بردارد و پوستی که میتواند آنقدر کلفت باشد که نگاهها را برتابد.
بندباز در بندِ آخر، دیگر فردی متمایز با دیگران را نمیشناسد؛ او نه با یک مخاطب که با جمع حرف میزند. جمعی کاملاً بیگانه با او، که تنها او را از بالا مینگرند و تشویقش میکنند و در بلندیِ صداهایِ خود گم میشوند. امّا در این میان تنها پاهایِ لرزانِ بندباز، که آیندهیِ بالقوّهیِ او هستند، میدانند که بی هیچ پیشرفتی باز هم ناگزیر باید از بند سقوط کرد و در آغوشی دیگر افتاد؛ حکایتِ همان پوستی که باز باید کنده شود.