زهرا علیزاده
زهرا علیزاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

«بهار»

با صدای کوبیده شدن در حیاط مثلِ اسپند روی آتش از خواب پرید. زن با دیدن جای خالی دخترکَش دو دستی بر سر و صورتش کوبید و فریاد کشید: « بچّم.. بچّم… هوشنگ بچّم‌و برد… هوشنگ نامرد، آخر کارِ خودش‌و کرد. » مثل پرنده‌ای در قفس، خودش را به در و دیوار خانه می‌کوبید و طفلش را صدا می‌زد. دخترم… دخترکم… بهارم… بهاااار… با دستپاچگی چادرش را از روی چوب‌لباسی کشید. روی سرش انداخت. همان‌طور که با بی‌قراری و گریه از پله‌های حیاط پایین می‌رفت، داد می‌زد:

« خدایا! خدایااا! بهارم‌و از تو می‌خوام، دخترم‌و بهم برگردون. هوشنگ! خدا لعنتت کنه، فقط یه تار مو از سر بچم کم بشه نابودت می‌کنم. هوشنگِ نامرد! » انگار از شیون و فغان زنِ بیچاره آسمان هم گریه‌اش گرفت. شروع کرد به باریدن. سکوت و تاریکیِ آن شب برای او وحشتناک‌تر از هر کابوسی بود. فکرِ آن‌که، هرگز دخترکش را نبیند روح و روانش را به جنون می‌کشید. در خانه را باز کرد. هنگام بستن در، گوشه‌ای از چادرش لای در ماند. در کوبیده شد. چادر را رها کرد. زن انگار عزیزی را از دست داده باشد، شیون‌کنان، زیر باران در کوچه می‌دوید. ماشینی را دید که با نزدیک شدن او به سرِ کوچه، روشن شد و به سرعت از آن‌جا دور شد. چشمانش از شدت نگرانی سیاهی می‌رفت. احساس می‌کرد کور شده و جایی را نمی‌بیند. اصلاً مگر آن‌شب برای او جز تاریکی چیز دیگری هم داشت؟ سایهٔ خمیده‌ای را دید که تلو‌تلوخوران به او نزدیک‌تر می‌شد. باران تمام صورت و لباس‌هایش را خیس کرده بود. روبروی مرد ایستاد. زل زد توی چشم‌های خُمارش. محکم به سینهٔ مرد کوبید و فریاد کشید:
« هوشنگ! با بهار چی‌کار کردی؟ به کی دادیش بی‌غیرتِ بی‌همه‌چیز؟! » مرد دست‌های زن را از سینه‌اش جدا کرد. نگاهش کرد. می‌خواست حرفی بزند که، زن سیلی محکمی به صورتش زد و ادامه داد:
« هوشنگ با توأم… با توأم… بچم کو؟ » هوشنگ با خونسردی جواب داد: «فروختمش.»  زن فریاد کشید:« به کی فروختیش؟ چطور تونستی جیگرگوشم‌و بفروشی؟» مرد با چشم‌های نیمه‌باز زن را نگاه می‌کرد. حرفی نزد. زن دنیایش را تمام شده می‌دانست. دوید سر کوچه. بهارش را صدا می زد. آسمان می‌غرّید. بارش باران شدیدتر شده بود. گویی سیلی در راه بود. دوباره به سمت مرد برگشت. به تعداد قطره‌های باران از هوشنگ و هیکل معتادش متنفّر بود. از پشت، لباسِ او را گرفت و به سمت خودش برگرداند. با گریه گفت:
« برو دخترم‌و به هر کی دادی پس بگیر! همین حالا برو!! » هوشنگ سینه‌اش را خاراند و با خماری گفت: « فردا شب پَشش می‌گیرم. باشه؟؟ فردا شب.» زن به دخترکِ یک‌ساله‌اش فکر می‌کرد. نه چیزی می‌دید و نه می‌شنید. دوباره یقهٔ مرد را گرفت و گفت:
« برو بیارش لعنتی برو بیارش!! » مرد که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود، جواب داد: « ژن داره بارون میاد. خیش شدیم.» بی‌خیالیِ هوشنگ، خون زن را به جوش آورده بود. دستش را در جیب‌های شلوار مرد کرد. چند بسته اسکناس را بیرون آورد. صورت معصوم و خندان طفلش جلوی چشمش آمد. صدای گریه‌هایش در گوشش بود. پول‌ها را پرت کرد توی صورت هوشنگ و فریاد زد: « تف تو غیرت نداشتت، تف تو ذات کثیفت، هوشنگ، دخترم‌و به این پولا فروختی؟ آره؟ چطور دلت اومد؟ اون موادِّ لعنتی همه چیزت‌و ازت گرفته همه چیزت‌و. » دوباره فریاد کشید: « برو بهارو بیااار،،، همین الان. برو و بیااارش! » هوشنگ توجهی به زن و گریه‌هایش نکرد. همان‌طور که پول‌ها را از روی زمین برمی‌داشت، گفت: «چیکار کردی ژن؟! پولا خیش شدن. اَه، اَه.» بلند شد و به طرف خانه راه افتاد. باران هم‌چنان می‌بارید. آسمان هم مثل دلِ زن آرام و قرار نداشت. مرد کلید را در قفلِ در چرخاند. زن با صدای لرزان صدایش کرد. هوشنگ!! مرد به سمت صدا برگشت…

  • زن کنارِ جسمِ بی‌حرکتِ شوهرش ایستاده بود. نگاهش می‌کرد. پلک نمی‌زد. اشکِ چشم‌هایش با قطره‌هایِ باران یکی شده بود. کمی مکث کرد. سنگ را زمین انداخت. مثل دیوانه‌ای که از تيمارستان فرار کرده باشد، خشمگین بود. پایش را روی سرِ غرقِ در خونِ مرد گذاشت. با تمام نفرتی که توی صدایش بود، گفت:
    « دخترم کجاست؟ بهار، بهارم کو؟؟؟ »
    مرد، امّا چشم‌هایش را به خیسیِ آسمان دوخته بود و جز سکوت، چیزی برای گفتن نداشت.
    ✍️زهراعلیزاده
https://zahra-alizadeh.ir/
داستان کوتاهنویسندگینویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید