زهرا علیزاده
زهرا علیزاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

« فال حافظ‌ »

مَرد در افکارش غرق بود، که به پارک رسید. دست‌ها را تا ته، در جیب‌هایش کرده بود. شانه ها را بالا داده و سرش را مثل کبک در یقهٔ پالتو‌اش فرو کرده بود. طوری راه می‌رفت و خیره به زمین بود، انگار تنهاترین موجودِ زندهٔ این دنیا است. پارک خیلی شلوغ نبود. باد و باران پاییزی درخت‌ها را لُخت کرده بود. نفس خسته‌‌‌‌ای کشید. روی نیمکت نارنجی‌رنگی که زیر درخت کاج بود، نشست. یک زن و مرد روی نیمکت دیگری با کمی فاصله از او نشسته بودند. دست در دست. چشم توی چشم. با خودش گفت: "حتما از عاشقانه‌هایشان می‌گویند، یا شاید خیال یک زندگی آرام را برای هم می‌بافند. صدای خندهٔ بچه‌ها توجهش را جلب کرد. شهرِ بازی کوچکی در محوطهٔ وسط پارک قرار داشت. روی تابِ زنجیری، چند کودک خردسال نشسته بودند و آمادهٔ پرواز بودند. شادیِ بچه‌ها کمی دلش را خراش می‌داد. یادش نبود آخرین بار کِی و کجا از ته دل خندیده بود. پیرمردی با قامت نسبتاً خمیده، جارو به دست، برگ‌های مُردهٔ درخت‌ها را یک‌جا جمع می‌کرد. صدای قار‌قار کلاغ‌ها سکوت آسمان را در هم می‌شکست. مردِ میان‌سال دلتنگی‌هایش را با خودش زمزمه می‌کرد. هرازچند گاهی سرش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. یقین داشت کسی دنبالش نمی‌آید، اما دلش خوش بود. پسرکی با ژاکتِ سیاه که پارگیِ آن لباس زیری‌اش را نشان می‌داد، روبروی او ایستاد و گفت: "عمو یه‌دونه فال بخر! یه‌دونه، تو رو خدا! فال حافظه عمو. یه‌دونه بردار! عمو..." مرد نگاهی به پسرک کرد و گفت: "چند سالته پسرجون؟" پسر بچه گفت: "ده سالمه. می‌خری عمو؟" انگشت‌هایش از شدّت سرما قرمز شده بود. پوست دست‌هایش مثل کویرِ بی‌آب‌وعلف تَرَک‌های عمیق داشت. مرد گفت:" هر روز تو این پارک فال می‌فروشی؟" پسربچه همان‌طور که با لبهٔ آستینَش آبِ بینی‌اش را پاک می‌کرد، جواب داد: "هر روز صبح تا غروب." مرد چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:" پسرم، تا حالا شده یه نفر فالات‌و یه‌جا بخره؟" پسرک نگاه عجیبی به مرد کرد و گفت: "نه ولی اگه شما همهٔ فالام‌و بخری، اولین بچهٔ خوشبخت این پارک می‌شم. می‌خوای بخری عمو؟" مرد نگاهی به پسرک کرد و گفت:" اگه اولین فالی که برمی‌دارم، مُرادِ دلَم‌و بده همه اونا رو یه‌جا ازت می‌خرم." پسربچه که گُل از گُلَش شکفته بود، گفت:" عمو شما فال‌و بردار منم برای دل خودم‌و شما دعا می‌کنم.‌"مرد چشم‌هایش را بست. در حالی‌که زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد، یک فال را از بین فال‌ها برداشت.

{ گفتم: هوای میکده، غم می‌برد ز دل

گفتا: خوش آن کَسان که، دلی شادمان کنند }

نگاه متعجب مرد به نگاه نگرانِ پسرک گره خورد. پسربچه با عجله پرسید:" عمو مُرادِ دلت‌و گرفتی؟ فالام‌و می‌خری؟ آره؟" مرد کمی فکر کرد. دستش را روی شانهٔ پسر فال‌فروش گذاشت و با لبخند گفت: "همهٔ فالات چند؟"

پسرک پول‌ها را دور سرش می‌گرداند، می‌چرخید و می‌دوید. مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشد، پرواز می کرد. با دو پا! لی‌لی‌کنان و آوازخوان از آن‌جا دور شد. شادیِ پسرک، خنده‌های دخترِ کوچکش را برای او زنده می‌کرد. خنده‌هایی که یک شب در جاده‌ای سرد و تاریک در میان مه و دود جا ماندند. سال‌های سال است که، حسرت دیدنِ چهرهٔ شاد و خندانِ دخترکش بر دل او مانده بود. روزهای زیادی بود که دلتنگِ صدا و شیرین‌زبانی‌های دخترِ زیبا و مهربانش بود. حالا برای فرار از کابوس‌های کشندهٔ دلتنگی به فال حافظ پناه آورده بود. چشم‌های پر از اشکش را بست. نیّت کرد. برگی را از بین برگ‌ها بیرون کشید.

{ دیده دریا کنم و صبر، به صحرا فکنم

واندر این کار، دل خویش به دریا فکنم }

دانه‌های اشک و قطره‌های باران فالی را که می‌خواند خیس کرده بود اما، دیگر، دلش آرام بود.

بچه‌ها در حال پرواز برایش دست تکان می‌دادند. چشم‌های مردِ تنها بعد از سال‌ها می‌خندید.

✍️زهرا علیزاده


نوشتن داستاننویسندگی خلاقداستان کوتاهفال حافظداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید