نیما مقصودی
نیما مقصودی
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

پل

در تاریکی شب به آرامی گام بر میداشت. تنها چیزهایی که از او به چشم می آمد آتش سیگارش، دود همراه بخار بازدم مرد که از گرم گاه سینه اش بیرون می آمد و ابری تیره را در جلو دیدگانش تشکیل می داد، پالتوی کهنه و پشمی که ظاهراً خاکستری رنگ می نمود (دست کم زمانی به این رنگ بوده است) و موهای نیمه سپیدش بود. در آسمان ستاره ای دیده نمی شد و خیابان تاریک و خلوت بود. اگر هم رهگذری عبور می کرد، دست در جیب و سر در گریبان فرو برده بود. کسی مرد تنها را نمیدید و اگر هم میدید، هوا سردتر از آن بود که بشود اهمیت داد.

مرد همانطور که به تنها همدمش بوسه میزد و دود غلیظ سیگار را همراه با بخار بازدم یخزده خود بیرون می داد. به زندگیش فکر می کرد، به این که که بوده و چه ها کرده. به غم ها، اشک ها و حسرت ها! ناگاه فهمید که از او، از زندگیش، از هویتشو از همه چیزش چیزی جز مشتی خاطرات خاکستری و مه آلود نمانده.

مرد به اطراف خود نگاهی انداخت. به پل رسیده بود. همان پلی که بخش بزرگی از آن خاطرات مه آلود را تشکیل می داد. بار دیگر ریه هایش را از دود غلیظ سیگار سرشار کرد و به سوی محو شدن در تاریکی به راه افتاد!

آب آرام گرفت و سکوت بر همه جا سایه افکند. تنها چیزی که به چشم میخورد آخرین کورسوهای آتش سیگاری بود که در کنار پالتوی کهنه پشمی ظاهراً خاکستری (دست کم زمانی به این رنگ بوده است) بر روی آسفالت ترک خورده، سرد و سیاه خود نمایی می کرد!


پلخودکشیداستانکنویسندگیافسردگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید