از بعد برج دیگه سعید رو ندیدم و ازش خبری نشد تا خودم بهش زنگ زدم بیست چهار ساعت بعد جواب داد که درگیر بودم و فلان، اولش با شوخی و اینا آخرش جدی گفتم من رک و راست بهت گفتم وقتی باهات حرف زدم گرمایی رو تو قلبم حس کردم که سالها بود حس نکرده بودم، الان هربار میخوام ببینمت یه بهانه میاری، من دلم برات تنگ شده و اونم در جواب گفت : لطف داری :) !!
داشتم خودمو با علی مقایسه میکردم، من خودم قلبمو برای سعید باز کردم، با علم به اینکه چه سعید پا بده چه نده من آسیب می بینم، ولی میخواستم یه لذتی رو تجربه کنم حتی آسیب بعدش رو، من خودم رو آسیب پذیر کردم، من زره انداختم، اما…
علی سالهاست از خودش محافظت میکنه، که سرما نخوره که تصادف نکنه که سردی نخوره دل درد بگیره، سکس نمیکنیم که نشکنه، ماهی نمیتونه بخوره که تیغ نره گلوش، اصلا همین سفت و سخت بودنش و هم دارم فکر میکنم از ترس آسیب ندیدنشه، یعنی تو ناخودآگاهش داره از خودش محافظت میکنه، چون همهی جهان قراره بهش آسیب بزنن و اون نباید به هیچ کس اعتماد کنه… اینکه قلبت رو هم به روی کسی باز کنی اعتماد کردنه … بنظر من …