خیلی وقت بود که برای رهایی از چاه افسردگی دست و پا میزد. ولی پیشرفت خاصی نداشت. انگار داخل یک کلاف بزرگ پر از گره گیر کرده بود هر چی بیشتر تقلا میکرد با گره ها بیشتری روبرو میشد، تا جایی که فهمید به تنهایی از پسش بر نمیاد. شاید اصلا عمرش کفاف باز کردن اون همه گره رو به تنهایی نمیداد. خسته بود ...خیلی خسته...مهم نبود چقدر خودش و به عالم خواب میسپرد و استراحت میکرد، از خستگیش کم نمیشد...حال بدش اونو رها نمیکرد، دیگه حتی نزدیکانش هم حالش و نمیپرسیدن، چون فقط با دیدن چشم های بی روح و بدون طرواتش حالش و میفهمیدن... ولی اونا فقط ظاهرش و میدیدن ، اون خودش و تو جهنم میدید ...
برای همین شاید برای آخرین بار، خواست باز هم تلاشی کنه ولی میدونست تنهایی نمیتونه و برای کمک خواستن از کسی که فکر کرد میتونه کمکش کنه باید هزینه ای پرداخت میکرد که به سختی از پسش بر می
اون پیش یه روانشناس رفت. ولی حتی نمیدونست باید از کجا شروع کنه؟ چطور اون همه مشکلاتی که داره رو توضیح بده؟
یکی از راهکارهایی که روانشناسش بهش داد این بود که حال کودک درونش و خوب کنه...به این صورت که مثلا روی یک صندلی بشینه و چشم هاشو به آرامی ببنده و چند نفس عمیق بکشه و کم کم بدنش و شل کنه ، بعد خیال کنه داره به گذشته بر میگرده ! به دوران کودکیش...و هر صحنه از کودکیش که براش غم انگیز و دردناک بوده رو تصور کنه و خود الآنش، خود زمان کودکیش رو بغل کنه و ازش حمایت کنه و هر حرفی که دلش میخواد بهش بزنه و بعد ازش خداحافظی کنه و چند نفس عمیق دوباره بکشه و چشم هاشو باز کنه...
این کار و میکرد ولی هر دفعه که تموم میشد و چشم ها شو باز میکرد می فهمید که چشم ها و صورتش خیسه... وقتی که غرق در تصور اون صحنه های دردناک و غم انگیز میشد اشک هاش به طور ناخودآگاه میریختن...