ویرگول
ورودثبت نام
سید فواد قادری
سید فواد قادری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

داستان تکه سنگ گمشده و صدف

همه فک میکنن برای نوشتن باید یه اعجوبه بود یا یه عالم دهر اما اصلا اینطور نیست فقط باید آدم ساده ای بود با قلبی پاک درست مثل یه بچه دبستانی که تازه الفبا رو یاد گرفته یا زمانی که معلمش یا مادرش داره براش املا میگه. من قصد دارم کمی خودمو توی اون قالب ببرم تا بهتون ثابت کنم که چقدر راحت میشه یه داستان کوتاه با مزه نوشت . نیازی نیست برای نوشتن یه قصه حتما شخصیتای عجیب و غریب خلق کنیم یا موضوعات آنچنانی انتخاب کنیم . اگه شرایطشو که گفتم داشته باشیم یعنی همون کودک بی شیله پیله دبستانی باشیم راحت از پسش بر میایم. خب دیگه مقدمه کافیه بهتره بریم سر اصل مطلب که شخصیت اصلیش تکه سنگیه که بعد از جدا شدن از صخره غول پیکری که به عنوان بت بزرگ پرستیده میشد حسابی غمگین میشه و هرچی قل میخوره و از عرش به فرش نزدیکتر میشه از زندگی نا امیدتر میشه تا اینکه میوفته کف رودخونه و اونجاست که با صدف پیر آشنا میشه و اون صدف یه قصه پند آمیز براش تعریف میکنه و تیکه سنگ قصه ما درس بزرگی از این قصه میگیره و اون درس درس مردونگی و رشادته اونم توی پایین ترین قسمت رودخونه که چشم هیچ بنی بشری نمیبینه به جز تعدادی ماهی ریزه میزه و خرچنگ و عروس دریایی و ... قصه ای که آقا صدفه تعریف میکرد هم شیرین بود و هم تلخ . در زمان های دور یه سفره ماهی خوشگل کف رودخونه شادی ها زندگی میکرد . هر روز صبح بچه ماهیا رو روی کمر پهنش مینشوند و به گردش میبرد. بچه ماهیا مثل آدما که سوار کشتی میشن و بدون اینکه ورجه وورجه کنن بتونن عجایب خلقت رو ببین و مثل تماشای فیلم سینمایی پف فیل بخورن و فیلمای هر سبکی رو با لذت ببینن صبح تا شب روی کول آقا سفره ماهی با دهان پر از خنده سر میکردن و شب خسته و کوفته با توقف اتوبوس وار سفره ماهی کنار خونشون از بقیه خدا حافظی میکردن و به استقبال تخت خواب میرفتن تا با یاد آوری صحنه های زیبایی که طی سفر شگفت انگیزشون دیده بودن چشمای قشنگشونو روی هم بذارن و فردا صبح روز شگفت انگیز تری رو شروع کنن. یه روز وقتی بچه ماهیا از خواب ناز بیدار شدن و توی ایستگاه سفره ماهی منتظر نشستن هرچی صبر کردن سفره ماهی نیومد که نیومد. تا اینکه متوجه شدن سفره ماهی مریض شده و امروز خبری از گردش نیست. بچه ماهیا از اینکه اتوبوسشون خراب شده خیلی نا راحت شدن تا اینکه یک هفته گذشت . سفره ماهی هنوز توی بستر بود و کسی به عیادتش نمی اومد. تا اینکه غصه سر تا پای وجودشو فرا گرفت. خرچنگ پیر که پدر سفره ماهی بود هر روز براش سوپ هویج درست میکرد تا رو به راه بشه. کف همون رود خونه یه مار ماهی خیلی بی ریخت هم زندگی میکرد. هیچکس مارماهی رو دوست نداشت. یه روز مار ماهی به دیدن سفره ماهی رفت تا از غصه درش بیاره. سفره ماهی وفتی مارماهی رو دید خیلی خوشحال شد و یه عالمه ازش تشکر کرد. مارماهی از اونجا که بضاعت مالی چندانی نداشت فقط با یه دسته جلبک به استقبال سفره ماهی اومد با اینحال بابا خرچنگ جلبکارو با احترام گرفت و برای مقوی تر شدن سوپ هویج ریخت توی قابلمه. وقتی مارماهی کنار تخت سفره ماهی نشست سفره ماهی بعد از احوال پرسی ماجرای نیومدن بچه ماهیا رو برای عیادت براش تعریف کرد. مارماهی هم بعد از آگاهی از این موضوع چشماش پر از اشک شد ولی سفره ماهی آرومش کرد و یه درخواست ازش کرد. ازش خواست از فردا به جای سفره ماهی بچه هارو به گردش ببره . مار ماهی هم از پیشنهاد سفره ماهی خیلی خوشحال شد و بعد از خوردن سوپ هویج که با جلبک مزین شده بود با کلی تشکر خونه سفره ماهی رو ترک کرد. فردای اون روز وقتی بچه ماهیا با نا امیدی توی ایستگاه اتوبوس سفره ماهی منتظر ایستاده بودن یهو چشمشون به مارماهی افتاد که با همون نظم و ترتیب سفره ماهی اتوبوس وار دم ایستگاها توقف میکنه. بچه ماهیا وقتی دیدنش ازش پرسیدن چی به چیه ؟ مار ماهی هم بهشون گفت سفره ماهی برای دیدن یکی از اقوام رفته مسافرت. اونا هم متقاعد شدن به جای سفره ماهی سوار مار ماهی بشن و یکی یکی پشت مارماهی دراز سوار شدن و برای اینکه نیفتن دستاشونو دور کمر همدیگه حلقه کردن. وقتی مارماهی حرکت کرد بچه ماهیا بیشتر از زمانی که پشت سفره ماهی میشستن هیجان زده شدن و کیفی چند برابر بردن. مخصوصا از اینکه به خاطر شکل دراز مارماهی میتونن وارد سوراخ سنبه های مخوف تری که هیجانی برابر با تونل وحشت داشت بشن بیش از پیش خوشحال بودن . بعد از مدتی مارماهی دیگه چهره ی زشتی نزد بچه ماهیا نداشت و قطار مورد علاقه اونا شده بود. یه روز وقتی پشت مار ماهی از جاهای شگفت انگیزی مثل کشتی به گل نشسته ای که پر از اتاقک و اسکلت و گنج بود و قبلا به خاطر شکل تخت سفره ماهی نمیتونستن ازش دیدن کنن فارق شدن مار ماهی تصمیم گرفت به جای رسوندنشون به خونه به دیدن سفره ماهی ببرتشون . بچه ها وقتی که وارد خونه سفره ماهی شدن از خوشحالی پر در آورد و بهشون گفت: از مار ماهی راضی هستین ؟ بچه ماهیا همگی با صدای هم آهنگ گفتن بله خیلی. وقتی صدف این قصه رو برای تیکه سنگ تعریف کرد تیکه سنگ اشک تو چشمش حلقه زده بود چون فک نمیگرد مارماهی که اینهمه مورد بی اعتنایی اهل رودخونه بود و لقب زشت بهش داده بودن به جایگاهی برسه که همه اهل برکه ازش راضی و خشنود باشن . از اون روز به بعد تیکه سنگ دچار تحول شد و تصمیم گرفت مثل مار ماهی متواضع باشه . دیگه از اینکه از تخته سنگ بزرگ جدا شده ناراحت نبود. ترجیح داد بره پیش خرچنگ پیر و به عنوان سنگی که باهاش چاقو تیز میکنن بذاره اون چاقوهاشو به تنش بماله و تیزتر کنه تا بتونه قضاهای بهتری برای سفره ماهی درست کنه.

ادبیاتداستان کوتاهداستان کودکچرک نویسقصه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید