ویرگول
ورودثبت نام
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

فراتر از گلوله ها

فراتر از گلوله‌ها – قسمت دوم

خیابان‌های سئول – نیمه‌شب

گلوله‌ای که شلیک شد، مستقیم به سمت هاجین می‌آمد.

هاجین حتی فرصت نکرد واکنش نشان دهد. اما قبل از اینکه گلوله به او برسد، دی.او به سرعت برق‌آسا او را به عقب کشید و خودش را جلویش قرار داد.

بووووم!

گلوله با صدای بلندی به ماشین پارک‌شده کنار خیابان برخورد کرد و جرقه‌ای ایجاد کرد. هاجین، که هنوز در شوک بود، با چشمان گرد به مردی که در برابرش ایستاده بود نگاه کرد.

دی.او آرام و خونسرد سرش را به طرف تیرانداز چرخاند. چشمانش مثل شکارچی‌ای بود که مزاحمی را در قلمرو خودش پیدا کرده باشد.

"فکر کنم وقتشه که فرار کنیم!" هاجین زمزمه کرد.

اما دی.او آرام دستش را در جیب کاپشنش فرو برد. "نه. فکر کنم وقتشه که یه درس بهشون بدیم."

هاجین با تعجب نگاهش کرد. "چی؟! این آدم‌ها اسلحه دارن، ما هیچی نداریم!"

دی.او با لبخندی محو شانه بالا انداخت. "تو شاید نداشته باشی، ولی من دارم."

در کسری از ثانیه، یک چاقوی کوچک ولی مرگبار از جیبش بیرون آورد و مستقیم به سمت تیرانداز پرتاب کرد!

چیک!

چاقو در بازوی مرد تیرانداز فرو رفت و او فریاد کشید. اسلحه‌اش از دستش افتاد و روی زمین غلتید.

"هی، وقتشه که بریم!" دی.او سریع دست هاجین را گرفت و او را دنبال خودش کشید.

"ولی تو—تو چطور اون کار رو کردی؟!" هاجین نفس‌زنان پرسید، در حالی که با سرعت از خیابان عبور می‌کردند.

"تمرین. زیاد ازش استفاده کردم." دی.او با خونسردی جواب داد.

"کی تو زندگی عادی‌اش نیاز به پرتاب چاقو پیدا می‌کنه؟!"

دی.او سرش را کمی به طرف او چرخاند و با همان لبخند مرموزش گفت: "من."

هاجین حس کرد که این مرد اصلاً عادی نیست. چرا حس می‌کرد مثل شخصیت‌های فیلم‌های اکشن رفتار می‌کند؟


---

کافه‌ی مخفی – ساعتی بعد

بعد از فرار، دی.او او را به یک کافه‌ی دنج و مخفی در گوشه‌ای از شهر برد.

هاجین که هنوز قلبش تند می‌زد، با اخم دستش را روی میز کوبید. "الان می‌گی چه خبره یا هنوز باید توی این نمایش مرموزت بمونی؟!"

دی.او بدون اینکه ذره‌ای از آرامشش را از دست بدهد، جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و گفت: "اول یه سوال. فلش مموری که دزدیدی کجاست؟"

هاجین جا خورد. "چ—چطور می‌دونی؟!"

دی.او به صندلی‌اش تکیه داد و با نگاهی جدی گفت: "چون اون فلش‌مموری دزدیده نشده. به عمد بهت داده شده. و الان آدم‌هایی دنبالشن که برای به دست آوردنش، تو رو می‌کشن."

هاجین حس کرد که دنیا دور سرش می‌چرخد. "منو توی چه دردسری انداختی؟!"

دی.او نگاهش را ثابت به او دوخت و آرام گفت: "دقیقاً همین سوال رو از تو باید بپرسم."

پایان قسمت دوم...

"فقط سه روز فرصت داری، هاجین. اگه نتونی زنده بمونی، فلش‌مموری هم به درد هیچ‌کس نمی‌خوره..."

هاجین هنوز بین اعتماد و تردید گیر کرده بود، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نداشت. حالا که دشمنانش او را پیدا کرده بودند، فقط یک چیز مشخص بود— یا باید فرار کند، یا بجنگد.

اما آیا می‌توانست به دی.او اعتماد کند؟

سوال‌هایی که هنوز جوابی برایشان نداشت، اما یک چیز قطعی بود: تا قسمت بعدی، هیچ‌کس در امان نخواهد بود.

برای خواندن قسمت یک به لینک زیر مراجعه کنید

https://vrgl.ir/Q4Dgz

هیجانجناییماجراجوییاکشنعاشقانه
۱۴
۲
جادوگر خیال
جادوگر خیال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید