فراتر از گلولهها – قسمت یازدهم
تعقیب در تاریکی
دی.او و هاجین مثل باد از کوچه بیرون زدند. خیابان نسبتاً خلوت بود، اما صدای فریادهای تعقیبکنندهها از پشت سرشان بلندتر میشد.
"هی! نذارین فرار کنن!"
هاجین با اضطراب به دی.او نگاه کرد. "حالا چی؟! کجا باید بریم؟!"
دی.او بدون مکث، دستش را گرفت و به سمت یک کوچهی باریکتر کشید. "فقط دنبالم بیا!"
هاجین نفسزنان پشت سر او میدوید. چطور هنوز اینقدر انرژی داشت؟!
اما درست همان لحظه—
"بنگ! بنگ!"
گلولهای از کنار گوششان رد شد و به دیوار برخورد کرد.
هاجین جیغ خفهای کشید. "اونا واقعاً میخوان مارو بکشن!"
دی.او دندانهایش را روی هم فشار داد. "هیچ راهی ندارن که بذاریم زنده بمونیم."
او ناگهان در کنار یک ساختمان بلند توقف کرد. "باید بریم بالا."
هاجین چشمانش گرد شد. "چی؟!"
دی.او به یک نردبان آهنی که تا پشتبام میرفت، اشاره کرد. "برو بالا. سریع!"
هاجین تردید نکرد. او به سرعت شروع به بالا رفتن کرد، در حالی که دی.او پشت سرش بود.
اما تعقیبکنندهها به کوچه رسیدند—
"اونجان! تیراندازی کن!"
دی.او فوراً از جیبش یک اسلحه بیرون کشید و بدون اینکه وقت را تلف کند، دو تیر به زمین جلوی پای آنها شلیک کرد.
"بنگ! بنگ!"
مهاجمها به عقب پریدند.
دی.او با عجله بقیهی مسیر را بالا رفت و خودش را روی پشتبام کشید.
هاجین دستش را روی قلبش گذاشت. "فکر کردم دیگه زنده نمیمونیم..."
دی.او نگاهی به خیابان پایین انداخت. دشمنها هنوز در حال بالا آمدن بودند.
"باید راه دیگهای پیدا کنیم..."
ناگهان چشمش به کابلهای ضخیمی افتاد که از این ساختمان به ساختمان روبهرو کشیده شده بودند.
"یه راه هست، ولی ممکنه خوشت نیاد."
هاجین نگاهی به او انداخت و بعد از دنبال کردن نگاهش، چشمانش گرد شد. "وای نه... منظور تو اون نیست، درسته؟!"
دی.او یک لبخند شیطنتآمیز زد. "چرا، دقیقاً همینه."
"باید از کابلها رد بشیم."
هاجین با وحشت به کابلها خیره شد. "دی.او... من آکروباتباز نیستم!"
"خب، امشب قراره اولین تجربهات باشه."
هاجین نیشخندی زد. "از شوخیهات متنفرم!"
"الان وقت تنفر نیست، وقت دویدنه!"
و بدون لحظهای مکث، دی.او کابل را گرفت و با مهارت روی آن حرکت کرد.
هاجین نفس عمیقی کشید. "یا خدا... منو ببخش اگه بمیرم..."
و بعد، با تمام شجاعتی که داشت، خودش را روی کابل انداخت و پشت سر دی.او حرکت کرد، در حالی که دشمنها درست پشت سرشان بالا میآمدند...
---
پایان قسمت یازدهم...
خب چطور بود
به خاطر تاخیر معذرت میخوام سرم شلوغ بود و همین یک قسمت رو به سختی تونستم بنویسم چند روز دیگه سرم خلوت تر میشه و زود تر براتون داستان مینویسم💗
به نظرتون ادامش چه اتفاقی میافته؟
میتونن فرار کنن یا نه؟
قسمت دهم داستانم رو از اینجا بخون
https://vrgl.ir/kT1p3