در قسمت هفتم، دیاو و هاجین به پایگاه مخفی دیاو پناه بردند؛ جایی پر از تجهیزات پیشرفته که دنیای واقعی و پنهان دیاو را به هاجین نشان داد. مردی مرموز از طریق مانیتور آنها را تهدید کرد و خواستار فلشمموری شد. دیاو فاش کرد که قبلاً عضو یک سازمان مخفی بوده و فلشمموری آخرین مأموریتش است. هاجین با حقیقتی بزرگ روبهرو شد: او حالا وارد یک بازی مرگبار شده و تنها راه زنده ماندنش، یاد گرفتن بقاست...
فراتر از گلولهها – قسمت هشتم
آموزش بقا – اولین قدم به سوی خطر
هاجین دست به سینه ایستاده بود و با عصبانیت به دی.او نگاه میکرد. "صبر کن ببینم، تو واقعاً فکر میکنی من میتونم مثل تو بشم؟!"
دی.او لبخند زد و یک چاقوی کوچک را روی میز گذاشت. "تو نمیخوای بمیری، درسته؟ پس راهی جز یاد گرفتنش نداری."
هاجین به چاقو نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد. این اتفاق واقعاً داشت میافتاد؟! او قرار بود به یک جنگجو تبدیل شود؟!
دی.او بدون اینکه منتظر جوابش بماند، یک اسلحه دیگر برداشت و به سمت سیبلهایی که در انتهای اتاق بودند، نشانه گرفت.
"بنگ!"
هاجین از صدای شلیکش یک متر به عقب پرید! "وای خدااااا!"
دی.او با خونسردی اسلحه را پایین آورد. "همیشه باید آماده باشی. اولین درسی که باید یاد بگیری اینه که هیچوقت نترسی."
هاجین نفسش را بیرون داد. "آره، معلومه. خیلی راحته!"
دی.او یکی از تفنگهای آموزشی را برداشت و به سمتش گرفت. "بگیر."
هاجین چشمانش گرد شد. "صبر کن... من؟!"
دی.او پوزخند زد. "پس فکر کردی قراره فقط تماشا کنی؟"
هاجین تفنگ را گرفت و احساس کرد دستهایش میلرزد. "من تا حالا حتی به یه اسباببازی هم شلیک نکردم، چه برسه به واقعی!"
دی.او کنار گوشش زمزمه کرد: "فکر کن اگه نتونی از خودت دفاع کنی، چی میشه؟"
هاجین برای لحظهای به یاد مردی افتاد که در کوچه جلویشان را گرفته بود، تهدید در صدایش، نگاهش...
و بعد، به یاد دی.او افتاد که جلویش ایستاده بود تا او را از هر خطری محافظت کند.
هاجین نفسش را بیرون داد، دستش را ثابت کرد و با چشمانی جدی به سیبل نگاه کرد.
"بنگ!"
گلوله درست وسط هدف نخورد، اما به آن نزدیک شد.
دی.او سری تکان داد. "بد نبود."
هاجین لبخند زد، اما هنوز کمی دستانش میلرزیدند. شاید... فقط شاید... میتوانست یاد بگیرد چطور قویتر شود.
اما ناگهان—
"دی.او! ما مشکل داریم!"
صدای یک نفر از پشت در شنیده شد.
دی.او اسلحهاش را برداشت و هاجین را پشت سرش نگه داشت. "چی شده؟!"
در باز شد و مردی نفسزنان داخل آمد. "اونا ما رو پیدا کردن... داریم مهمون ناخونده داریم!"
هاجین نفسش را در سینه حبس کرد.
اونا هنوز حتی آموزش رو شروع نکرده بودند... اما دشمنانشان همین حالا پشت در بودند.
پایان قسمت هشتم...
خب فک میکنین قراره ادمش چی بشه؟
یا از روند ددستان خوشتون میاد یا حوصله سر بره؟
قسمت هفتم داستانم اگه خواستی برو بخونش
https://vrgl.ir/9L1nl