ویرگول
ورودثبت نام
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
جادوگر خیال
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

فراتر از گلوله ها

خلاصه قسمت ۱۱

دی.او و هاجین وقتی توسط دشمن‌ها تعقیب میشن، توی یه کوچه باریک پناه می‌گیرن و بعد به پشت‌بام می‌رن. وقتی دشمن‌ها نزدیک میشن، دی.او با تیراندازی اونا رو عقب می‌کشه و بعد با حرکت روی کابل‌های بین ساختمان‌ها فرار می‌کنن، حتی با ترس و تردید هاجین!

فراتر از گلوله‌ها – قسمت دوازدهم

فرار از میان کابل‌ها و ورود به سایه‌ها

هاجین نفس‌نفس‌زنان از کابل رد می‌شد. زیر پایش، خیابان در تاریکی فرو رفته بود و صدای قدم‌های مهاجم‌ها از پشت بام بلند می‌شد.

"زود باش هاجین! اون‌ها رسیدن!"

دی.او اولین کسی بود که پایش را روی لبه‌ی ساختمان روبه‌رو گذاشت. بدون لحظه‌ای تأمل، به هاجین نگاه کرد که هنوز وسط کابل بود.

"اگه بیفتی، دیگه کارمون تمومه!"

هاجین با استرس به پایین نگاه کرد و بلافاصله خودش را عقب کشید. بدترین تصمیم ممکن بود.

تعقیب‌کننده‌ها حالا بالای پشت‌بام بودند.

"آهای! ایست!"

یکی از آن‌ها اسلحه‌اش را بالا آورد و نشانه رفت—

"بنگ!"

دی.او دقیقاً در لحظه‌ی درست شلیک کرد. گلوله به لوله‌ی فلزی کنار تعقیب‌کننده برخورد کرد و او را مجبور کرد به عقب بپرد.

این فرصت خوبی بود.

"هاجین، بپر!"

هاجین با چشمانی وحشت‌زده نگاهش کرد. "چی؟!"

"بپر، من می‌گیرمت!"

هاجین مکث نکرد. یا الان، یا هیچ‌وقت.

او خودش را از کابل پرت کرد—

و قبل از اینکه زمین بخورد، دی.او دستش را گرفت!

هاجین نفسش بند آمد. "اوه خدای من... مُردم؟"

دی.او یک لبخند نصفه‌نیمه زد. "اگه هنوز داری غر می‌زنی، یعنی زنده‌ای."

اما دشمن‌ها هنوز آنجا بودند و زمان نداشتند.

دی.او سریع به اطراف نگاه کرد. باید راهی برای ورود پیدا می‌کردند—

و آن وقت، چشمش به دریچه‌ی کانال کولر افتاد.

"از اینجا بریم."

هاجین نگاهی به دریچه انداخت. "تو شوخی می‌کنی؟! چجوری قراره توی اون جا بشیم؟!"

"خب، اگه نمی‌خوای بمیری، یه راه دیگه پیشنهاد کن!"

هاجین دندان‌هایش را روی هم فشار داد. "لعنتی، باشه!"

دی.او دریچه را باز کرد و هر دو داخل کانال خزیدند. فضای داخل تنگ و تاریک بود، اما حداقل در امان بودند.

"خوب گوش کن، این ساختمون در واقع یه سازمان مخفی‌یه که باهاش کار می‌کنم. ما اگه به مرکز کنترلشون برسیم، می‌تونیم فلش مموری رو بهشون بدیم و از این کابوس خلاص بشیم."

هاجین با تعجب نگاهش کرد. "تو کی واقعاً هستی؟!"

دی.او یک لبخند شیطنت‌آمیز زد. "بهت گفتم، یه آدم معمولی نیستم."

اما مسیر درون کانال کولر ساده نبود.

ناگهان، صدایی از پایین بلند شد. کسی داشت داخل ساختمان راه می‌رفت.

"باید ساکت باشیم..."

و درحالی‌که صدای دشمن‌ها هنوز پشت سرشان بود، دو نفرشان از میان سایه‌ها در حال نزدیک شدن به مکانی بودند که قرار بود سرنوشتشان را تغییر دهد...

پایان قسمت دوازدهم...

ببخشید یکم دیر شد

امید وارم خوشتون اومده باشه

اگه ایده ای برای قسمت ۱۳ دارید خوشحال میشم نظرتون رو بگید

اگه میخوای قسمت ۱۱ بخونید این لینکشه

https://vrgl.ir/9nCg6

امیدوارم خوشتون اومده باشه

هیجانطنزماجراجوییعاشقانهجنایی
۱۲
۳
جادوگر خیال
جادوگر خیال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید