ویرگول
ورودثبت نام
Tiam
Tiamنوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
Tiam
Tiam
خواندن ۲ دقیقه·۱۶ روز پیش

سایه

امروزم مثل بقیه‌ی روزها شروع شد؛

با همان تخت، همان پنجره، همان نور نصفه‌نیمه‌ای که تلاش می‌کرد حرفی از امید بزند.

اما من خوب می‌دانستم که این آرامش، فقط یک استراحت کوتاه قبل از سقوط دوباره است.

به بیرون خیره شده بودم.

درخت‌ها زیر نور خورشید می‌لرزیدند و باد مثل دستی نامرئی میان شاخه‌ها می‌چرخید.

هر بار که خورشید روی برگ‌ها می‌نشست، حس می‌کردم شاید هنوز زنده‌ام…

ولی آرام‌آرام، یک فشار سرد شروع می‌کرد پایین آمدن؛ دقیقاً از پشت گردنم تا ستون فقرات.

زمانی که هوا داشت کم‌جان می‌شد، انگار چیزی در جهان جابه‌جا می‌شد.

نور عقب می‌رفت.

و او جلو می‌آمد.

هر شب، درست در همان لحظه، پشت پنجره‌ی اتاقم شکل می‌گرفت.

مثل لکه‌ی تاریکی که هیچ‌وقت کامل دیده نمی‌شود،

اما همیشه می‌فهمی که بهت خیره شده.

دو چشم انسانی داشت.

خیلی انسانی.

آن‌قدر که آدم می‌ماند این نگاه‌ها از کدام بخش از وجودش آمده‌اند.

نه حرف می‌زد، نه تکان می‌خورد.

فقط حضورش اتاق را سنگین می‌کرد—جوری که انگار هوا با هر نفس کمی زبرتر می‌شد.

صدای رقص شاخه‌ها روی شیشه مثل ناخن کشیدن روی پوست بود.

باد، همان بادی که ظهر آرام‌بخش بود، شب‌ها انگار می‌خواست خبری بدهد؛

خبری که من ازش فرار می‌کردم.

و هر بار صدای قدم‌زدن آدم‌ها توی راه‌پله می‌پیچید،

دلم خالی می‌شد.

انگار می‌گفتند: «هیچ‌جا امن نیست. نه داخل، نه بیرون.»

نمی‌دانم اولین‌بار کی دیده بودمش.

شاید بچگی.

شاید خیلی قبل‌تر از آن.

فقط می‌دانم سال‌ها کنارم بوده نه به‌عنوان دشمن، نه دوست؛به‌عنوان یک حقیقتی که همیشه پشت در ایستاده، و منتظر است که بالاخره نگاهش کنی.

سال‌ها سعی کردم ازش فاصله بگیرم.

چراغ‌ها را روشن می‌گذاشتم، پرده‌ها را می‌کشیدم، زیر پتو قایم می‌شدم.

ولی ترس عجیب است؛

هرچه بیشتر فرار کنی، تیزتر دنبال ات می‌آید.

تا اینکه یک شب…

نمی‌دانم چی شد.

شاید خسته شده بودم.

شاید دیگر توان پنهان کردن لرزش‌هایم را نداشتم.

برگشتم.

از پشت پنجره مستقیم نگاهش کردم.

و برای اولین‌بار درست مثل لحظه‌ای که آدم به یک زخم قدیمی دست می‌زند متوجه شدم ترسناک نیست.

غم داشت.

یک غم سنگین، چسبنده، که انگار سال‌هاست منتظر بوده کسی بفهمدش.

کم‌کم تصویرش واضح‌تر شد.

این “او” فقط یک سایه نبود.

او تکه‌های همه‌چیزهایی بود که من در زندگی‌ام نتوانسته بودم کنترل کنم.

او کودکیِ خودم بود؛

کودکی‌ای که صاحب بدن خودش نبود، دیوار نداشت، پناه نداشت.

او مادرم بود؛

زنی که حرفش همیشه باید حرف آخر می‌بود، حتی وقتی قلب من میان حرف‌هایش خرد می‌شد.

او پدرم بود؛

مردی که هر تنشش مثل مشتِ بسته روی ارزش من فرود می‌آمد.

او برادرم بود؛

که بزرگ شدنش را با قلدری و فریاد به او یاد داده بودند.

او همه‌ی آن‌ها بود.

همه‌ی آن صداها، همه‌ی گره‌ها، همه‌ی دردهایی که هیچ‌وقت اجازه ندادند کودکِ من بزرگ شود.

از جایم بلند شدم.

نمی‌ترسیدم.

یا شاید آن‌قدر شکسته بودم که دیگر ترس هم کاری ازش برنمی‌آمد.

درِ پنجره را باز کردم.

باد سرد روی پوستم نشست.

او تکان نخورد.

فقط منتظر بود.

بغلش کردم.

و انگار سال‌ها زخم، سال‌ها سکوت، سال‌ها فشار… در یک لحظه در بدنم حل شد.

نه شیرین، نه راحت

مثل یک جریان تاریک که جای خالی‌های وجودم را پر می‌کند.

و آن‌جا بود که فهمیدم:

من از دشمن نمی‌ترسیدم.

من از بخش‌هایی از خودم فرار کرده بودم که هیچ‌وقت اجازه زندگی نداشتند.

حالا، در تاریکی، با همه‌شان حرف می‌زنم.

هرکدامشان راه را نشانم می‌دهند؛

نه با مهربانی،

بلکه با حقیقت.

من و شب یکی شدیم.

من و آدم‌ها یکی شدیم.

من و درخت‌ها یکی شدیم.

و دنیا… انگار بعد از سال‌ها،

یک نفس آرام کشید.

ژانر ترسناکداستانروانشناسی
۱
۰
Tiam
Tiam
نوشتن برای من جایی‌ست که تاریکی، ترس، خشم و بخش‌هایی از روان که معمولاً به آن نگاه نمی‌شود، شکل پیدا می‌کنند. من درباره‌ چیزهایی می‌نویسم که واقعاً وجود دارند، اما اغلب نادیده گرفته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید